#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_73


-میخوای منم دعوت کن؟

دامون ناباورانه به غزل نگاه کرد و معنی حرفش را تحلیل کرد.امکان چنین چیزی بود؟ و اما دلش می گفت هست و او دوست داشت غزل را با خانواده اش اشنا کند.و دیگر مطمئن نبود حسش به غزل چیست.

-چی شد؟ بیام.

-به نگاه خیره ی غز ل نگاهی کرد و با لبخند گفت:من از خدامه.اگه واسه تو اشکالی نداشته باشه.

-نه مشکلی نیست.

انگار دامون هنوز مادرش را نمی شناخت که این پیشنهاد را با شادمانی قبول کرد.

*******************

از غز ل که جدا شد گوشی همراهش شروع به زنگ خوردن کرد، با دیدن نام داوود پوفی کشید و جواب داد.داوود از او خواست که به بیمارستان برود و او نیز که به نظرش امد داوود کار مهمی دارد و لابد اتفاقی افتاده قبول کرد خیلی زود خودش را به بیمارستان برساند.





غزل دومین زنی بود که احتمالا" برای به دست اوردنش باید تلاش میکرد.اولی شمیم بود، هنوز اولین باری که او را در ان تاب و دامن کوتاه دیده بود به خاطر داشت.عجیب تمایل داشت این زن را صاحب شود اما از انجاییکه او زن برادرش بود سعی کرد با نادیده گرفتن و اخم و تخم تحویل دادن کمی از ارزوی دلش کم کند.یاد شمیم باعث شد تصمیم بگیرد سریع تر خود را به بیمارستان برساند.

داخل بخش انتظار ای سی یو پر بود از مراجعه کننده.

دامون نگاهی به سرتاسر سالن انداخت و با دیدن شهریار و داوود که در حال بحث بودند به سمت انها رفت.صدای بحثشان به وضوح شنیده میشد.

-تو شوهرشی کل هزینه های بیماری شو باید بدی.


romangram.com | @romangram_com