#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_72
-چیه؟اصلا" از این پسره خوشم نمیاد.اونوقت دم به دقیقه باید ببینمش.
سعی کرد صدایش را پایین تر بیهورد که رشید نشنود:من نمیدونم شما چه پدرکشتگی با این بنده خده دارید.
اما مادرش ترجیح داد به بحث پیش امده خاتمه دهد:پنج شنبه منتطرتونم و بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد.
مطمئن بود هر شریک دیگری غیر از رشید داشت تا به حال شراکتش را به هم زده بود، امدن های این روزهایش به فروشگاه یک خط در میان شده بود.امروز هم قرار بود زودتر برود،از رشید خداحافظی کرد و بی توجه به غرغرهایش به سمت کافی شاپی که محل قرار شان بود رفت.
با دیدن غزل از جایش بلند شد و میز را به سمت او کشید و این اولین بار بود که برای یک دختر چنین کاری میکرد.
-حالت خوبه؟
به چهره ی شاد غزل نگاه کرد و با لبخندی گفت:ممنون مگه میشه تورو ببینم و خوشحال نباشم.
وباز این غزل بود که خنده ی عشوه گرانه ای خرج صورتش کرد تا دل دامون بیشتر از پیش خواستارش شود.
-کاش امروز و میومدی خونه؟
غزل نگاه سرخوشی به او کرد و گفت:خیلی وقت ندارم باید زود برم، ولی...
نگاه پراحساسی به دامون انداخت و ادامه داد:میتونم پنجشنبه بیام.
دامون تا امد شادی خود را به ابراز کند یاد داوود افتاد و قراره پنج شنبه اش می دانست توانایی جواب پس دادن به مادرش را ندارد.
-پنج شنبه عروسی داداشمه.متاسفانه نمیشه.
-چه بد.
-اره خیلی واقعا" حیف صد، کاش یه راه حلی بود؟
romangram.com | @romangram_com