#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_69


غزل رفت و دامون پر شد از حسرت بیشتر برای رسیدن به این دختر دلربا.بوی ادکلنش توی تمام خانه پیچیده بود، عطر به جامنده در جای جای خانه را به مشام کشید و این هوس دلش را بیشتر کرد، تمام ذهنش از اندیشه ی چگونه رسیدن بود.چرا هربار به مشکلی برمیخورد و هربار عطشش بیشتراز قبل میشد،تنها راهی که به ذهنش رسید دعوت دوباره از او بود.

از بس از خود بیخود بود که نشد و نتوانست تحمل کند، سختش بود اما به نگار زنگ زد، حتی نتوانست تا شب صبرکند، در همان وقت ناموقع از روز با او تماس گرفت، خوب بود که برای نگارتوضیحو دلیل لازم نبود،نگار همیشه خوب میتوانست نیاز او را براورده کند ولی این دلیل نمیشد از خیال و عطش رسیدن به غزل دست بکشد،

صدای زنگ در موجب اعتراض نگار شد، این زنگ امروز سر بازی با هوسبازی این ادم داشت و اینبار بادیدن مادرش که این وقته ظهر را انتخاب کرده بود، شوکه شد.

-سلام مادری خوبید؟

-سلام.میای کنار بیام تو .

دامون که وضعیت خانه را نامناسب میدید از جلوی در کنار نرفت.

-چرا نمیزاری بیام تو؟

-خب مهمون دارم.مادرش نیشخندی زد:کی اونوقت؟

-خودتون که میدونید.

-غزل.

دامون به تندی به حمایت از غزل برخاست:نه مادر اون همچین دختری نیست.

-پس نگاره.

دامون اما فقط سکوت کرد.کاش مادرش کمی شرم نشانش میداد، کاش یادش میداد چقدر این روابطش زشت است، این همان زنی بود که سالها عروسش را به جرم دلشتن یک رابطه ی سا ده نبخشیده بود، اما ارتباط زشت پسر خود را نادیده می گرفت.

************


romangram.com | @romangram_com