#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_68

-خودت میدونی.

وغزل بازهم خندید و دامون بازهم جسارت کرد.

نزدیکی تخت قرار داشتند و او سعی داشت بیشتر از این با هم بودن لذت ببرد، و غرق در خوشی های این با هم بودن.صدای زنگ خانه اش بلند شد اما سعی کرد اهمیتی ندهد.

-دارن زنگ می زنن.

مسخ شده به عزل نگاهی کرد:ولش کن خودش میره.

-نه اخه ممکنه داداشم باشه.

دامون با تعجب به ناشناخته ی روبه رویش نگاه کرد و با همان تعجب که در کلامش امیخته بود گفت:دادا..شت.

-اره، قرار بود واسه خرید بیاد دنبالم.

-اما چطور اجازه داده بیای خونه ی من؟ اصلا" میدونه خونه ی کی اومدی؟

-اره میدونه، اون به خواسته های من احترام میزاره،شخصیت فوق العاده ای داره.می خوای باهاش اشناشو؟

-اما...راستش من اگه باشم هیچ وقت اجازه نمییدم خواهرم ..میفهمی که چی میگم؟

-داداش منم هیچ وقت این اجازه رو نمیده اما من بهش گفتم تو قصدت ازدواجه و اینکه چقدر ادم مطمئنی هستی.

وایا او مطمئن بود؟ قصد ازدواج داشت؟ اصلا" کی حرفی از ازدواج شده بود؟

من خانواده دارم و پایبند به اصول خودم، اگه الان اینجام به خازر دلم و البته مشورت با خانوادمه.

انقدر کلامش اهنگین بود و انقدر حرفهایش را احساساتیو از ته دل بیان میکرد که دامون تحت تاثیر از این کلام نهفته در وجود دختر به هیچ غیر ممکنی نیندیشید.حرفهای بی منطق غزل را منطقی دانست و یا شایدم هوس زیادی عقلش را زایل کرده بود.نا امید از نرسیدن به غزل تنها نگاهش کرد.غزل اما با ارامش جلوی چشمانش حاضرشده و از خانه خارج شد و دامون شد کسی که تشنه لب چشمه میرود و اب نمیخورد و این عطش او را بیشتر میکرد.

romangram.com | @romangram_com