#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_67


--باور کن کلی گرفتاری دارم، همین که اینجام از کلی کار زدم.

دامون لبی جمع کرد و با تاسف تنها به پول پرداختی اش اندیشید.و اگر میتوانست دوباره قراره تنظیم کند بی شک این همه پول را خرج چهار تا حرف معمولی و جمله ی خسته کننده نمیکرد.البته نمی توانست منکر لذتش از این باهم بودن شود.

روزهایش پر بود از با غزل بودن و انگار او این با غزل بودن را دوست داشت.بلاخره دل به دریا زد و از غزل به خانه اش دعوت کرد و در کمال ناباوری غزل دعوت او را قبول کرده بود.

صدای زنگ در باعث شد کمی هول کند انگار این اولین بار است که کسی را دعوت میکند به خودش شک میکند که ایا تا به حال دختری را به خانه اش راه داده و خب می داند جواب سوالش چیست و فقط جنس غزل است که فرق میکند که او میترسد هر حرفی را در برابرش به زبان بیاورد.اصلا" میترسد کاری کند و موجبات رنجشش فراهم شود و این ها چه معنی ای دارد؟

صدای زنگ در سرحالش میاورد.در را که باز میکند لحظه ای از دیدنش مات میشود، چهره ی امروزش او را سرمست کرده بود.

-اجازه هست بیام داخل؟

تازه متوجه شد تعارفش نکرده و تنها محو شده نگاهش میکند، سلام کوتاهی کرد و از جلوی در کنار رفت.

-برم کجا لباسامو عوض کنم؟

-هان...اهان...تو اتاق

وبا دست به اتاقش اشاره کرد.مدتی کمی گذشته بود که غزل از اتاق بیرون امد.دیدن او با این تیپ باعث شد نفس در سینه اش حبس شود.بلوز استین کوتاه و چسب مشکی رنگی به تن داشت و سفیدی بازوانش بیشتر به رخ کشیده میشد،اهسته اهسته قدم بر میداشت و شلوار چسبش که ان نیز مشکی بود قشنگتر جلوه می کرد.به نزدیکی اش رسیده بود، موهای هایلات شده اش را کنار زد تا گردی صورتش بیشتر جلوه کند.نگاهش روی لبهای کالباسی رنگ و قلوه ای اش به چرخش در امد،رژ گونه ی اجری رنگش باعث شده بود برجستگی گونه هایش بیشتر جلوه کند، چشمانش اما هیچ ارایشی نداشت، انگار این دختر میخواست با بکر نگه داشتن چشمهایش.معصومیت نگاهش را جلوه دهد.

-خوشگلم.

نگاهی به ابروهای شیطان بالارفته و لبهای بامزه جمع شده ی غزل کرد و لبخندی زد.فکر کرد این تیپ غزل یعنی اجازه ی پیشروی.. به خودش جرات داد و نزدیکی اش قرار گرفت دستش را پشت کمر غزل قرار داد و غزل سرخوش از عمل دامون خنده ی بلندی سر داد، نگاهش

بازهم روی لبهای غزل بود و همه ی رفتار غزل این اجازه را به داد که لبهایش را نزدیکی لبهای او برساند و چقدر دوست داشت طعم لبهای این دختر را.حالا نفس هایشان به هم برخورد میکرد و این برخورد نفس ها عطش مرد را بیشتر میکرد.سعی کرد غزل را با همان حال کنار هم بودنشان به سمت اتاق خوابش راهنمایی کند.

-چیکار میکنی؟


romangram.com | @romangram_com