#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_66
-راستی دامون...
دامون به او که چنگال توی دستش را به ارامی می چرخاند نگاهی کرد:بله.
-میگم، نمی خوای بیشتر از خانواده ات بگی.
-خانواده؟!
با چنان تعجبی این جمله را بیان کرد که لحطه ای غزل وادار به عقب نشینی شد اما بازهم با می دانست هرچه بیشتر حرف بزند و بیشتر عشوه بریزد برای رام کردن این مرد لازم است.
-اره خانواده، میدونی من تو این دنیا فقط یه خواهر و برادر دارم، برادرم با منا و خواهرمم رفته، انقدر دوست دارمیه خانواده ی واقعی داشته باشم،
کلامش اهنگین بود و بغض داشت:میدونی دنیا خیلی بی رحمه من اصلا" این دنیا رو دوست ندارم.
-چرا این حرف و میزنی؟
اهی کشید:بدترین چیز واسه یه دختر بز مادریه، من انقدر دلم مادر میخواد.
دامون همان لحظه قدرت داشت اعتراف کند تحت تاثیر قرار گرفته. اما ترجیح داد بحث را عوض کند.
-غزل تو باید زود بری خونه.
-یکم میگردین و بعد میرم چطور؟
-اگه عجله نداری بریم خونه ی من.
-خونه ی تو؟ خب راستش بدم نمیاد بیام و خونتو ببینم اما به داداشم قول دادم تا یه ساعت دیگه برم دنبالش، خونه ی دوستشه و ماشینشم تعمیرگاس.
-اما...
romangram.com | @romangram_com