#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_65
-ولی من دیر اومدم چون واسم کاری پیش اومد، قبلشم بهت گفتم کار دارم و اما اومدم چون نخواستم حالا که زحمت کشیدی شبت خراب شه ولی مثل اینکه اشتباه کردم.
دامون که گند زده بود و در برابر کلام حق
دختر کم اورده بود، در صدد جبران برامد:منظورم این نبود و اگه اعتراضی کردم بزار سر دلتنگی.
واین مرد همه کار میکرد برای بدست اوردن عشق ویا شاید هوس.
-وای لبت چی شده؟
دامون دستی به خون نشسته روی لیش کشید.با زهم جویدن لبهایش منجر به خون امدن شده بود.
-به خاطر تاخیر شماست، از بس حرص خوردم.
-وای...گفتم که دست خودم نبود.
غزل سراسیمه دستمالی از کیفش در اورد و روی لب دامون کشید تا خون نشسته روی لبش را ماک کند، برخودرد دست غزل روی صورتش، قلقلکش میدادو او حتی به عمد بودن اینکار غزل هم شک کرد.
غزل که دست از کار کشید، برای عوض کردن جو بلافاصله گفت:
-حالا چی میخوری سفارش بدم.
-ماهی خیلی دوست دارم ولی سلطانی سفارش میدم.
تنش لرزید از این جمله ی اشنا اما به خاطر نیاورد این جمله را کی و کجا شنیده، فقط می دانست سلطانی غذای مورد علاقه ی خودش است و او این مشترک بودن سلیقه را می پسندید.
در حین خوردن غذا گاهی از همدیگر سوالاتی میکردند و هر خصلت غزل عجیب به دل مرد می نشست، انگار غزل از همه علایق این مرد خبر داشت.
romangram.com | @romangram_com