#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_64
-اکی پس سعی خود مو میکنم، که سر ساعت اونجا باشم.
-خوشحالم میکنی.
و او خوشحال نبود از خرج کردن اینچنینی برای یک دختری که قرار بودموقت در زندگی اش نقش داشته باشد.لعنتی به دهان بی موقع باز شده اش فرستاد و به احترام مشتری تازه وارد مغازه شده اش از جا برخاست.مشتری زیر چشمی اطراف را گذراند و با دیدن دامون روبه او گفت:رینگ اسپرت میخوام دارید؟
پوفی کشید.انقدر تجربه داشت که فرق خریدا ر و غیر را تشخیص دهد.بی شک باید به عقل این مشتری شک میکرد که با وجود چشمان زوم شده اش روی رینگهای اسپرت چنین تقاضایی میکرد.پوفی کشید و به همان سمت رفت.
*************
جلوی ایینه ایستاده بود نگاهی به موهای کنار زده اش کرد، کمی بلند تر از حد معمول بود و این مدل مو باب میلش.تیپ اسپرتش مارک بود و او این مدل پوشیدن را فقط در مواقع خاص و قرار های خاص استفاده میکرد.
از اندیشه هایی که در ذهن داشت لبخندی زد، قرار بود پایان امشبش به چه برسد؟
نگاهی به نمای سفید رنگ ساختمان انداخت و به سمت طبقه ی اول رستوران حرکت کرد، روی میز رزروی نشست و با نگاهی به اطراف به انتطار غزلی که تا ان لحظه ده دقیقه تاخیر کرده بود نشست، انتظار طولانی شده اش باعث شد از شدت عصبانیت پاهایش را تکان دهد و پوست لبش را گاز بزند، این عادت او بود در هنگام عصبانیت و تنقدر اینکار را اداما میداد تت از لبش خون بچکد،
به فکرش رسید چرا او که همیشه عادت داشت در قرارهایش تاخیر کند اینبار زودتر از موعد هم امده بود؟ و حتی درک میکرد این انتظار خیلی هم خوشایند نیست و چه سخت بوده برای انها که منتظرش می ایستادن،
نگاه خیره اش رو در ورودی با دختر نارنجی پوش و شادی که بی دغدعه از این همه منتظر گذاشتنش، با قدمهایی ارام و با خونسردی به سمتش می امد ماند، یک مانتوی چسب نارنجی که برای جلب توجه کل افراد حاضر در محوطه ی رستوران کافی بود، شلوار تنگ و براقش و با کفشی که هزار رنگ بود، نزدیکتر که شد چهره و ارایشش نیز مشخص بود، موهای هالایت شده اش را کج روی صورتش ریخته و لبهای نارنجی رنگش باز هوس در دل مرد می انداخت و هوس جدا بود از عاشقی.
-سلام.
این سلام پر از خنده و شیطنت غزل باعث شد چشم از لبها و صورتش بگیرد و از او دعوت به نشستن کند، هنوز مات چهره ی دختر بود، چشمانش انگار فرق داشت با همیشه و پر از برق بود، برقی که خواستنی اش میکرد او سعی داشت با همه ی خواستن ها مبارزه کند و برای همین اولین جمله اش شد اعتراض.
-لذت بردی از این همه منتظر ، گذاشتن من؟
-ادما با منطق خودشون رفتار دیگران و قضاوت میکنند.لابد تو از اون دسته ادمایی که از منتطر گذاشتن دیگران لذت میبردی؟
و او واقعا" از منتظر گذاشتن دوست دخترهایش لذت میبرد.
romangram.com | @romangram_com