#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_62
-اما...
-اما نداره هر چی زودتر تکلیف ساغر مشخص شه واسه هممون بهتره.من از اولم گفتم این دختره به دردت نمیخوره، دیدی که تعادل روانی نداره، اخه ادم عاقل این کارو میکنه،
-یه مدت بگذره بهتره، جلو فامیلم خوبیت نداره.
-به فامیل چه پسرم؟
-مادری همکارام هر روز حال زنم و میپرسن.اگه انقدر زود ازدواج کنم وجهه ی کاریم از بین میره.
-نزار همکارات بفهمن، یه عروسی ساده میگیریم،
-باشه.یه کم بگذره.
-پسر تو اخرش منو دیوونه میکنی.همیشه تصمیماتت اشتباه بوده، بزار اینبار من تصمیم درست و برات بگیرم.
-به نظرم بهتره از کمای زنت استفاده کنی و حتی طلاقشم بدی.
-نه دیگه مامان اینو از من نخواه.اون که وضعیتش به اندازه ی کافی داغونه، پس ترس من چیه.
-احمقی دیگه پسر، دارم بهت بهترین و عاقلانه ترین پیشنها د و میدم، همین فردا دنبال طلاقشو بگیر.
دیگر کلامی از دهان دو شخص به گوشش نمی رسید.خیلی دوست داشت تصمیم داوود را بداند اما...با طولانی تر شدن سکوت ترسید متوحه اش شوند برای همین بلافاصله انجا را ترک کرد.
در ذهنش فقط غزل است و یافتن مکانی برای قرارعاشقانه شان و پوزخندی میزند به این عاشقانه ی نشسته در ذهنش.و چه کسی می داند معنی این پوزخند چیست؟دستش روی گوشی همراهش به حرکت در میاید روی شماره ی غزل مکثی میکند، نفس گرفته انگشت اشاره اش را روی صفحه ی گوشی قسمتی که نام غزل بود فشار داد.خیلی طول نمی کشید تا صدای بوقهای ازاد از گوشی پخش شود و به دنبال ان صدای غزل و این صدا چه داشت میکرد با این مرد پر مدعا؟ لبخندی از شادی روی لبش جا خوش میکند و پر از حس های خوب میشود حالش
-حالت خوبه دامون.
حالش از احساسی شدن دست کشیده تازه متوجه موقعیتش میشود.
romangram.com | @romangram_com