#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_58

-چرا متاسفانه؟

-چون این اعتماد دلیه نه عقلی.

توانایی اینکه هر حرفی را باید کجا زد و چگونه در هر کسی نیست و غزل چه به موقع حرف میزد تا از بین ببرد کل افکار و شک های شکل گرفته در دامون را.و دامون متاثر شده از هر کلام غزل لب به سخن باز میکند:

-یه چیزی بگم غزل تو واسم هر لحظه عجیب تر از قبل می رسی.

-این بده؟

-نه اصلا" فکر کنم لازمه ی خر کردن یه مرده.

-یعنی من تو رو خر میکنم؟

باز ان لبهای جمع و باز ان ابروی شیطان بالارفته .و چه راحت میشود دل مردی که زرنگی بلد است را لرزاند و این مرد بازهم خودش را کنترل میکند.

-یه در از جون به اون زبانت بیاری بد نیست.

-به من چه خودت میگی؟ حالا کجا برسونمت.

اعتراف میکرد شیطنت کلام غزل دلش را اب کرده و در خود توان ماندن نمی دید.

-من و هر جا که امکانش بود پیاده کن.

عزل ابرویی از تعجب بالا انداخت و گوشه ای توقف کرد، و بعد از پیاده شدن دامون با زدن بوقی از انجا دور شد.

از ماشین که پیاده شد نفس اسوده ای کشید.حس کرد چیزی میان قلب و عقلش بازی بازی میکند.به حرفهای غزل که فکر میکرد لذت میبرد.دیدن زندگی از دریچه ی دیگر هم ممکن بود اما نه ترجیح میداد بند کسی نشود.او غزل را میخواست نه برای زندگی با تکرار این جمله راه فروشگاه را در پیش گرفت.به در بسته ی فروشگاه نگاهی کرد و با کلیدهایی که در دست داشت در ان را گشود.

زنگ گوشی اش خبر از پیام جدید می داد.اسم نگار روی مخش بود.بی دلیل و قبل از گشودن پیام حس های خوبش رفتند.

romangram.com | @romangram_com