#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_57
در کودکی در کدام بازی ،
راهت ندادند ،که امروز ، اینقدر دیوانه وار ،
تشنه ی “بازی کردن” با آدم هایی؟!
توی ماشین نشسته بودند .اینجا شروع بازیست و بازیگرانش اماده، هر یک در فکری .دامون نگاهش را پر از حس های خوب میکند و لحنش را گرم:خب غزل خانم خوش گدشت.
غزل لحظه ای دست از نگاه کردن به جلو می کشد و همزمان با عوض کردن دنده گفت: تا خوش گدشتن به چی باشه.شوخی و خنده با دوستات یا شکستن دل یه دختر.
یک لحظه سکوت حاکم شدمی داند که چیزی در وجود این دختر فرق دارد، حتی در کلامش.انگار حس همزاد پنداری دارد به این دختر اما خود را از تک و تا نمی اندازد: به نطر تو دل اون دختر شکسته؟
-به نظر تو نشکسته؟
-نه.اون با اختیار خودش با من دوست شد.
پوزخند نشسته رو لبهای غزل از نگاهش دور نماند.در ذهنش افکاری شکل گرفته و پس زده میشد.دختر بلد بود چه اهنگی و کجا به کلامش بدهد:یعنی در اینده در مورد منم اینجوری میگی؟
-تو قصه ات با اون فرق داره.من خودم اومدم سراغت.به میل خودم عاشقت شدم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-از کجا معلوم این حرفا رو به نگارم نزده باشی؟
-میخوای روبه رو کنیم.
-لازم نیست.متاسفانه بهت اعتماد پیدا کردم.
romangram.com | @romangram_com