#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_54

شخصیت غزل هر لحظه برای دامون لذت بخش تر میشد.او اولین کسی بود کدر برابر ادعای او خوشحال نشده و حتی به تمسخرش گرفته بود.

-چرا باور نمی کنی، من پسر بی عیبی نیستم و متاسفانه چند وقت پیش با یکی دوست شدم الانم دست از سرم برنمیداره، باور کن من هیچ وقت کاری به کارش نداشتم و اون مثل کنه بهم چسبیده.بیا به عنوان دوستم خودتو معرفی کن، بزار اونم دست از سرم براده.

غزل کمی فکر کرد.

-اونوقت چرا باید اینکارو بکنم.

-میخوام با ادمی که دوسش دارم بیشتر اشنا شم..یعنی تو.

-بهت که گفتم من گول این بازیا رو نمی خورم.دلیلی ام نمیبینم بخوام کمکت کنم.

دامون با لذت به لبهای کج شده ی غزل خیره شد.صورتش را نزدیکتر از حد معمول برده و با کلامی اهنگین و متاثر لب به سخن گشود.

-دوست دارم تو این دنیا یکی باشه باورم کنه و اون یکی ام تو باشی.دوست دارم جون و عمرم و پات بریزم چون اولین باره عاشق شدم.دوست دارم عشقمو باور کنی.

غزل با چهره ای در فکر رفته و البته متاثر شده به دامون نگاه کرد.

-من هنوز اسمو نمیدونم.

-اگه هستی بگم؟

-بگو.

لبخند اغوا کننده ای روی لبهای پسرجوان نشست و یا اهنگین ترین کلام دنیا اسمش را به زبان اورد:دامون

هنوز باورش نمیشد که جمعه را قرار است به اتفاق غزل به کوه بروند.با خودش فکرها و برنامه ها داشت برای پایان کوهنوردی.

با دوستانش ابتدای ظفر قرار گذاشته بودن اما به پیشنهاد غزل این قرار را لغو کردند و قرار شدبه پارک کوهستان رفته و از انجا به جمع دوستانشان بپیوندند.با دیدن غزل از همیشه خوش تیپ تر کرده گل از گلش شکفت.و تمایلش برای به دست اوردنش بیش از همیشه شد.

romangram.com | @romangram_com