#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_52

-صبرکن.بزار من حرفامو بزنم.

-بفرمایید.

-اینجا؟

-پس کجا؟

-حرفام طولانیه.

-صبر کنید الان لباس میپوشم و میام.

غزل که به خانه رفت.دامون نفس اسوده ای کشید و عمیق لبخند زد.به نظر می امد این دختر نیز رام شدنی ست.

مدتی به انتظار ایستاده بود که بلاخره در خانه باز شد.

-بریم.

دامون نگاهی به غزل انداخت.ساده نبود و این بیشتر جذبش میکرد.از رنگ قرمز نانتویش که همرنگ ماشینش بود لذت میبرداز ارایش چشمانش و حالتش که نشان میداد نه خیره است و نه سرکش...رنگ صورتی لبهایش عجیب وسوسه اش میکرد.

-پسند شدم؟

دامون نگاهی بی خیال به غزل انداخت و با گرداندن نگاهش دور تا دور کوچه گفت:

-همیشه کوچتون انقدر خلوته.

در واقع قصد او جمع کردن رفتار دور از منطق و البته هوس نشسته به دلش بود.غزل اما سریع جوابش را داد.

-قرار ابنجا ریخته شه و پاساژ درست کنن.اینه که بیشتریا فروختن و یه چتد خانواده موندن که اونام پیرمرد پیرزنن.

romangram.com | @romangram_com