#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_51
شاید این بهانه ای بود برای دیدن دختری که به دلش نشسته .
به ادرس نوشته شده رو برگه ی دوم ضمانت که هنوز به شرکت تحویل نداده بود نگاه کرد.غزل انقدر به دلش نشسته بود که حاضر بود هر کاری برای به دست اوردنش انجام دهد.اما با سابقه ی خرابی که او داشت هیچ دختر خانواده داری کنارش نمی ماند،
نقشه اش حساب شده بود.اگر غزل با او به پارک کوهستان می امد انجا با کمی تقش بازی کردن نگار را عاشق دلخسته ی خود نشان میداد و بعد از ان میشد هر ادعایی از جانب نگار را به پای انتقام و بازی نگار بگدارد چرا که می دانست نگار دست از سرش بر نمیدارد.
هنوز از حسش نسبت به غزل چیزی نمی دانست اما به خوبی میدانست او برای به دست اوردن غرل راغب است.و معنی به دست اوردت برای این مرد فقط یک چیز بود.
به سمت ادرسی که از غزل داشت حرکت کرد،
ماشین در خیابان فردوسی متوقف شد، یک خانه ی قدیمی در مرکز بازار اصلی شهر..کرایه ی تاکسی را پرداخت کرد و از ماشین پیاده شد.
از کوچه های تنگ و سربالایی عبور کرد و جلوی یک در قدیمی کلون دار ایستاد، با تعجب به خانه ی رو به رویش نگاه کرد.قدیمی تر از ذهنیاتش به نطر می رسید به غزل نمی خورد با ان تیپ اهل این خانه باشد.البته محله ی خوبی بود و زمینش گران.اما چرا غزل اینجا زندگی میکرد؟
دست برد سمت کلون در که متوجه زنگ نصب شده روی دیوار اجری شد.لبخندی به لب زد و زنگ را فشار داد.مدتی به انتظار ایستاده بود که بلاخره کسی در را باز کرد، با دیدن غزل شگفت زده لبخندی به لب راند.
-اقای محترم پشت تلفن بهتون گفتم مزاحم نشوید.
-پس شناختی؟
اینرا پرسید بی توجه به اینکه عجیب بداند این شناختن زود هنگام را.
-می خوام باهات حرف بزنم.
-من با شما حرفی ندارم.
دختر مغرورانه حرف میزد، و کلام اهنگینش بیشتر دل مرد را به لرزه می انداخت.دختر خواست در راببند که دامون با گذاشتن پایش جلوی در مانع بستن در شد.
romangram.com | @romangram_com