#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_5
-اون زمان که من شوهر می خواستم که رضایتنامه ی بیمارستان و امضا کنه.اون زمان که در به در تو ثبت احوال با حال خراب پی گرفتن شناسنامه ی بچه ام بودم...
-اون موقع مادرم مریض بود...
-گوش کن اون زمان که توجه می خواستم و محبت.
-تو باعث شدی من بهت بی توجه شم، اون موقع که اولویتت شد درس...
-اولویتم شد درس چون تو خواستی.تو با رفتارای دور از ذهنت باعث شدی من واسه فرار از خونه ی سردم به درس و دانشگاه پناه ببرم.درس و دانشگاه جای تو شدن پناهگام.
-تو خونه رو سرد کردی.
-برات متاسفم.
-یک کلام به جدایی فکر کن.
مهمان هایمان یا بهتر بگویم مهمانهای داوود امدند.دنیا خواهر بزرگ داوود به اتفاق همسرش مجید و فرزندشان سروش اولین مهمانان خانه ی مان بودند.درنای افاده ای به همراه فرشاد نفر دوم بودند و مادر داوود که به زبان داوود مادری صدایش می کنم.و اما نفر اخر دامون بود.این مرد عجیب متنفر از من.
تنفر او سوای خانواده اش بود.تنفرش رنگ تحقیر داشت و من هرگز نگاه سردش را درک نمیکردم.
اصلاً با دیدنش تنم بی دلیل میلرزید.از بد بودنش زیادی شنیده ام و این زیادی شنیدن انگار خیلی ام خوب نیست.
در میان سلام های سردشان به اشپز خانه پناه میبرم.چایی ها را به ترتیب توی استکانها میگذارم و باز به همان جمع نفرین شده پا میگذرام.اصلا" انگار این ادمها ازمن طلب دارن.دریغ از یک تشکر خالی موقع برداشتن چایی.از همه بدتر دامون است که تنها با اشاره دست سینی را به معنی نمی خورم پس می زند.
نمی دانم معنی همه دور همی های خانوادگی این است، فقط خانواده ی مرد؟ایا جایی برای خانواده ی کوچک من نیست؟
چقدر این مهمانی ها کسل کننده است .چقدر این تنهایی پذیرایی کردن سخت است، میز شام را تنهایی می چینم.تنهایی جمع میکنم.تنهایی ظرف میشورم.میوه تعارف می کنم.من تنهام همیشه تنها بودم.
romangram.com | @romangram_com