#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_4
صدای در می اید می خواهم دفتر را ببندم که جمله ای به ذهنم خطور میکند.غیر ارادی مینویسم.
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد.طلب عشق ز هر بی سروپایی نکنیم.
با عجله دفتر را سر جایش میگذارم و به استقبال داوود میروم.
-سلام خسته نباشی.
سرد سلام میکند.دلم از سردیش سرد نمی شود.
-لباساتو بده بهم.
کتش را ازتنش در میاورم.نزدیکیم.. بیشتر از همه ی این مدت.دلم هوس بوسیدن دارد.برق صورتش هوس به دلم می اندازد.کمی خم شده.گونه هایش چشمک میزند.بوسه ای ارام روی گونه اش میکارم.با تعجب نگاهم میکند.دلم بوسیدن دوباره می خواهد اما حرفش هوس دلم را سرکوب میکند.
-دیگه دیر شده.خیلی دیر شده.
-اما...
-شمیم اونوقتا که من اغوش گرم می خواستم و ب.وسه ی نرم نبودی.اونموقع که من غذای خونگی هوس کرده بودم نبودی، حالا دیره واسه این بودن.
از کنارم رد میشود و من فقط فرصت بو ییدن عطر این روزها نا اشنا شده ی تن مردم را میکنم.
کاش بمانی فرصت حرف بزنی.اره نبودم ان زمان اما مگر تو خواستی باشم که نبودم.اصلا" هیچ از خودت پرسیدی من چرا نبودم؟ خدای من..من نمی خواهم زندگیم از چنگم برود اما انگار داوود پی فرصت برایم نیست. دلم از این دیر شدن میلرزد.اه که اگر...نه حتی فکرش هم محال ذهنم میشود.
تمام تنم میلرزد.فرصتهای سوخت شده را باید ساخت.
-صبر کن.
داوود و نگاه سردش تنم را می لرزاند.
romangram.com | @romangram_com