#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_48
با رسیدن نوبتشان بلافاصله به اتاق دکتر یورش بردند.دکتر بی توجه بع اشفتگی دو مرد سعی داشت وصعیت بیمار را به ارامش توضیح دهد.
-در مورد بیمارتون واقعیت اینه که اون به کما رفته.بهوش اومدنش معلوم نیست، ممکن همین فردا بهوش بیاد یا چند یال اینده.هیچ چیز مشخص نیست.متاسفم.
دکتر با ارامش حرف میزد و توجهی نداشت چقدر حال دو مرد روبه رویش را ناارام میکند.
روزها میگذشتند و وضعیت شمیم هیچ تغییری نکرده بود.حالا دیگر دو مردی که روز اول بیماری زن جوان، بیمارستان را به توبره بسته بودند تا وقت بیشتری به تماشای این جسم بی تحرک بنشینند روزهایشان را یکی در میان می امدند.و برای کارمندان بیمارستان برخورد روز اول و این رفت و امدهای یکی در میان عجیب نبود.چرا که خیلی از بیماران این چنینی به دلیل طول کشیدن وضعیتشان به این بی مهری دچار می شدند.البته انگار این اتفاق در مورد این زن خیلی زودتر از دیگران رخ داده بود..انگار شمیم و خاطراتش داشت از ذهن ها پاک میشد حتی در وجود دامون ، داوود و سایرین هم دیگر خبری از ان عذاب وجذان گدشته نبود.انگار فردای ان روز فراموشش شده بود.
***********
قراره جمعه های دامون و رشید تعطیلی فروشگاه در صبح و باز کردن فروشگاه در بعد از ظهر و به صورت یک هفته در میان بود.این جمعه نوبت رشید بود و دامون در خانه در پی فکری برای زنگ زدن به غزل می اندیشید که با امدن نگار کل حالش خرابتر شد.به او گفته بود حوصله ندارد.اما این دختر...با خود فکر کرد اگر ایفونش تصویری بود هرگز در را باز نمیکرد.
صدای نگار روی اعصابش رزه میرفت و او در اندیشه ی پایان روابطشان و شروع یک رابطه جدید با غزل سعی میکرد به نگار محل ندهد.
-دامون عزیزم من امروز تا غروب بیشتر نیستم.
نگاه کلافه ای به نگار انداخت.چقدر این روزها نگار دلش را میزد.باید زودتر با او تمام میکرد برای همین سرد گفت :
-نباش.
-منظورت چیه؟
صدای جیع دختر روی اعصاب بود.
-ببین من امروز اصلا" حالم خوب نیست.پشت تلفنم گفتم بهتره نیای.
دختر خود را به نزدیکی دامون رساند و با عشوه ای که به کلامش و البته اداهایش میداد سعی کرد دل دامون را به دست اورد.
-چرا عزیزم.من که گفتم میام حالتو خوب کنم.
romangram.com | @romangram_com