#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_46
-صادقانه بگم.
ساغر سری تکان داد و داوود انگار در گدشته غرق شده به روبه رو خیره شده بود: یادمِ اون موقع ها قرار بود با هم ازدواج کنیم که از مامانم شنیدم تو قرارِ با یه دختره توی داشگاهتون ازدواج کنی.
-شمیم ترم دو بود و من ترم پنج.بین پسرا تعریفشو زیاد شنیده بودم و اتفاقی با هم همکلاس شدیم.از رفتارش خوشم اومد به کسی محل نمیداد و بیشتر تو خودش بود انگار به دنیای اطرافش توجه نداشت.ظاهرش جذاب بود ومن و به سمت خودش میکشوند.یه روز دل به دریا زدم و به بهانه ی درس بیشتر باهاتش اشنا شدم وبعدش فکر کردم چقدر ارزو دارم این دختر معصوم رو به روم مال من بود.من عشق وبا هوس اشتباه گرفته بودم.
-یه سوال دیگه.
-بیمارستان دیر میشه.
و این بیمارستان رفتن فقط فرار از موقعیت پیش امده بود.به سمت اتاقش رفت تا لباس مناسب بپوشد.فضای اتاق خواب غیر مشترک شده شان برایش سنگین بود.نگاهش به قاب عکس روی دیوار افتاد.عکسی که یاداور شب عروسیشان بود.شمیم در این عکس لبخند می زد و چقدر زیبا بود این لبخندهایش.
چشمان سیاه و درشتش در این عکس برق شادی داشت.لبهای ریزش با گل خنده قشنگتر شده بود.قاب صورتش در این عکس گرد بوده.چطور در این مدت متوجه ی تکیدگی و لاغر شدن چهره ی شمیم نشده بود.شاید همین ضعیف شدن قیافه باعث شده بود از چشمش بیفتد.مگر نه اینکه دلیل انتخاب او فقط ظاهر شمیم بود.
کلافه و عصبی دنده های ماشین را جا به جا میکرد اولین روز بعد از عمل شمیم احساس میکرد در بیمارستان خبری شده و اگردیر بجنبد اتفاق نا خوشایندی رخ خواهد داد.انقدر مسیر را به سرعت طی کرده بود که متوجه نشد کی به بیمارستان رسیده.
ماشین را با عجله پارک کرد و پله های بیمارستان را یکی پس از دیگری طی نمود.خودش نیز دلیل این همه عجله را نمی دانست.به سالن انتظار که رسید با دیدن شهریار برار شمیم به سمتش رفت.
-حالش چطوره.
شهریار نگاه اشفته اش را از زمین گرفت و با داوود دست داد، او نمی دانست شمیم خودکشی کرده و طبق ادعای داوود فکر میکرد شمیم اتفاقی از بالکن خانه به پایین افتاده.
-از دکترش وقت گرفتم گفت بعد از بیمارستان میره مطب.اونجا در مورد وضعیت شمیم توضیح میده.
-چرا اینجا نگفت؟
-لابد واسه گرفتن ویزیت مگه بده؟
-تا غروب چیکار کنیم؟
romangram.com | @romangram_com