#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_45
-داوود خوبی؟
-نمیدونم.ارین خوابه؟
-اره.
-داوود دیشب تا صبح پلک نزدم.یعنی نوشته های توی دفتر شمیم این اجازه رو بهم نداد.راستش..چطور بگم..اون نوشته ها یه جورایی با حرفای تو تناقض داشت.
-یعنی چی؟ منو متهم به دروغگویی میکنی.
-نه اصلا" قصد من این نیست.ولی میگم توام یه طرفه به قاضی رفتی.همه چیزو از دید خودت دیدی.انگار تو بیشتر با مادرت بودی تا زنت.
داوود کلافه از تمام اتفاقات این جند روزه اهی میکشد.
-اره.حق با توئه.خودمم دارم فکر میکنم منم خیلی اشتباه داشتم.
-راستش من خیلی به ازدواج باهات مطمئن نیستم.یعنی دچار شک شدم.
داوود با تعجب و پر ترس به او خیره شد:چی داری میگی؟
-یعنی تو قراره در اینده خانوادتو به من ترجیح بدی.من نمیگم حرمت نگیری اما اینکه تو هر شرایطی شمیم و تنها میذاشتی عصبیم میکنه.ازت خواهش میکنم دفتر خاطراتشو بخون اشتباهاتتو بفهم.باور کن با خوندن خاطراتش مصمم شدم حتی به ازدواج باهات فکرم نکنم اما چیزی که باعث شد.به موندن باهات فکر کنم.ایمان شمیم به تو بود به اینکه هرگز بهش خیانت نکردی.
داوود با شنیدن این جمله عمیق به فکر رفت و حتی متاثر شد.او بارها و بارها برای رفع نیاز خود به به بیرون از خانه رفته و به اصطلاح زیر ابی رفته بود و حالا می شنید که در تمام خیانتهای او همسرش ایمان به خیانت نکردن داشته.دروغ نیست اگر بگوید احساس کرد چیزی درون قلبش تکان خورده.
-بهتره من برم بیمارستان.
-یه سوالِ دیگه.تو چرا عاشق شمیم شدی؟
romangram.com | @romangram_com