#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_44

-نوشتم ولی هنوز جواب نداده.

-حتما" سکته کرده.

-نه بابا اون بچه پررو تا مارو سکته نده خودش هیچی باهاش نمیشه.

-پیغام داد.نوشته کثافتای اشغال بیشعور مگه دستم بهتون نرسه.

-بنویس وای مامانمینا.

-نوشته ی انگلای بیشعور دیگه پی ام ندید.

-بنویس هرچی گفتی خودتی و عمه ات.

اه دیگه نمیشه بهش پیام داد.بی جنبه.ولی حال داد لذت بردیم.

-اره.حالا بیا بریم سراع یکی دیگه.

-من از این خوشم اومد بیا با یه ای دی دیگه اذیتش کنیم.

-نه این لوس میشه.

تمام شب تا صبح را دو مرد جوان به مسخره بازی سپری کردند انگار نه انگار دو مرد در استانه ی 26 سالگی قرار داشتند و روحیه ی دامون با رفتارهای رشید کاملا" بازگشته بود و دیگر به اتفاق روز گذشته فکر نمیکرد.در واقع شمیم و غزل هر دو فراموشش شده بودن و این دو پسر به تنها چیزی که فکر میکردن سرکار گذاشتن و دوست شدن با دخترهای اطرافشان بود.

با رسیدن صبح ساغر تصمیم گرفت تکلیف نوشته ای داخل دفتر را با داوود مشخص کند.

-سلام، صبح بخیر.

-سلام.

romangram.com | @romangram_com