#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_39


دامون کلافه روی مبل وسط پذیرایی نشسته بود.حتی نوشیدنی های غیر مجاز هم نمیتوانست حال او را درست کند. پر از حس متشنج بودن با رشید دوست صمیمی اش تماس گرفت..

فکرهای مختلف در سرش جولان میدادن.پول بهانه بود تا حال شمیم را بپرسد اما چیزی دستگیرش نشده بود.عذاب وجدان داشت خفه اش میکرد.خود را مقصر خودکشی شمیم می دانست.اگر انقدر صریح به شمیم در مورد داوود نگفته بود.. یا حتی مکالمات اخرشان.

از طرفی دختری که چند روز پیش به فروشگاه امده بود حسابی دهنش را به بازی گرفته بود.لیوان را به نزدیکی لبش رساند حس کرد از عطر این مایع دچار تهوع میشود.از شدت عصبانیت لیوان را به گوشه ای پرتاب کرد صدای شکستن لیوان و زنگ در همزمان در هم پیچید.

نحوه ی زنگ زدن رشید را می شناخت بدون اینکه به تصویر درون مانیتور نگاه کند دکمه را زد.

-سلام.عشقم حالت خوبه.

با عصبانیت به رشید توپید:جمع کن این مسخره بازی رو.

رشید ازظاهر بهم رخته و توپ پرِ دامون شگفت زده شد:این بوی گندی که از دهان و خونه ات میاد و اون تماس اضطراری با من.گفتم لابد منو با اونا اشتباه گرفتی.

دامون بی حوصله نگاه سردرگمی به او انداخت:کیا؟

-حوریان بهشتی.

-چرت نگو.

-تا اونجاییکه من یادمه تو هر بار کم میاوردی به از ما بهترون زنگ میزدی.باز نگار رفته رو مخ.

-کاش دردم کم کردن شر این نگار بود.خیلی خرابم.یه فکری کن سرگرم شم.

-دلقک عمته.

-من عمه ندارم.


romangram.com | @romangram_com