#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_34
تنش را می بویم.و صورتش را غرق در بوسه میکنم.من مادرم پر از حس دوست داشتن.من مادرم و پر از احساس مادری.
سخت است که بخواهم در هوایی نفس بکشم که فرزندم نیز در همان هوا نفس بکشد اما حق دیدنش را نداشته باشم.ترجیح میدم در بی خبری کامل باشم تا انتظار برای رسیدن خبری.
بلاخره داوود دل می کند از این خانه ی نفرین شده.به سمت در ورودی حرکت میکنیم.کل اهل خانه برای بدرقه ما و البته خواهرشوهرها به حیاط امده اند.بهانه میکنم کیفم را جا گذاشته ام و به خانه بر میگردم.خوشحالم که دیگر این ادمها را نمی بینم.خوشحالم که دیگر هرگز قرار نیست پا در این مکان نفرین شده بگذارم.ایا من خوشحالم ، از بدبختی هایم؟
*************
خسته و کلافه از روز سپری شده در بیمارستان به خانه قدم گذاشت.هوای خانه برایش سنگین بود ! ته دلش از اضطراب مالش می رفت و عذاب وجدان لحظه ای رهایش نمی کرد.
زنش جلوی چشمانش دست به خودکشی زده و او فقط نظاره گر این صحنه ی وحشتناک بود.هنوز فریاد کمک خواهی شمیم در گوشش مانندزنگ ناقوسي ناهماهنگ ضربه ميزد و چهره ی مات زده ی اطرافیان در نگاهش رنگ داشت.لحطه ای که شمیم با قهقهه از روی بالکن طبقه ی دوم خانه ی مادرش صدایش زد تا زمانی که خود را از انجا به پایین پرت کرد جلوی چشمانش رژه میرفت..باید باور میکرد کار شمیم را؟چقدر مقصر این ماجرا بود.چرا دلش ارام نمیگرفت چرا نگاه غم زده ی شمیم از ذهنش جدا نمیشد؟اين طوفان ناگهاني ازكِي زيرپوست تن اين زن پنهان شده بود تا يكباره وبه اين شدت خانه خرابش كند.
این خانه همان خانه ی دیروز بود اما بی شمیم.چرا نفهمیده بود یکباره عوص شدن شمیم ممکن نیست؟چرا زنش را نشناخته بود؟
دستش را میان موهایش کشید، نگاهش روی وسائل خانه به گردش در امد.خانه شان فصای قشنگی داشت.ارامش هم داشت؟! پس چرا تا دیروز این قشنگی ها را ندیده بود.
صدای زنگ در رشته ی افکارش را پاره کرد.با دیدن ساغر وارینی که در اغوش ساغر به خواب رفته بود بود باز هم حس های بد به دلش چنگ زد.
-سلام.
نای بلند سلام کردن نداشت با صدای ارام و پی رمق سلامش را جواب داد.
-داوود خوبی؟
-نه خوب نیستم.
ساغر که مدتی بود شنونده ی دردهای این مرد بود ، به قصد ابراز همدردی گفت:
-واقعا" تاسف داره کار شمیم.تعجب میکنم چطور این کارو کرد.یعنی چیزی با ارزشتر از جونت وجود داره؟
romangram.com | @romangram_com