#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_31
صابر با دیدن داوود به وضوح اب دهانش را قورت داد و از سر بی میلی دست دادند و خوش وبش کردند.
-همکلاس شمیمی؟
-اره.
-چه جالب پس باید بیام در مورد خانم ایندم از تو تحقیق کنم.
-خانم اینده ات؟
رنگ صورت صدر به وضوح پرید و من درک نکردم علت این رنگ پریدگی را.
-اره به زودی ما باهم ازدواج میکنیم.
نفس ارامی گرفت و با لبخندی اظهار خوشبختی کرد و بلافاصله با خداحافظی کوتاهی از ما دور شد،با رفتنش تازه به خاطر اوردم قرار بود چیزی به من
بگوید،فکر کردم لابد مهم نبوده.
-صابر پسر خوبیه.
-اره تو کلاسم ساکته،ولی تو از کجا میشناسیش.
-چندسال بچه محلمون بوده،البته بیشتر با دامون رفیقه،همیشه اون به دامون درس یاد میداد اخه دو سالی از دامون بزرگتره و کمک خوبی برای دامون محسوب میشد،اصلاً از وقتی صابر از محلمون رفت دامونم نسبت به درس خوندن بی میل شد.
اهانی گفتم و اتفاقات ان اولین دیدار من و داوود با تعریفی از اعضای خانواده اش به پایان رسید،حال که فکر میکنم عاشقانه ای در ان اولین ملاقات هم نمیبینم.
romangram.com | @romangram_com