#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_30
با زهم با کج کردن لبهایم پوزخند میزنم..چه جوابی دارم به این مردی که نمیداند، دستان گره خورده ی او و ساغر جنون ذهنم شده.
-من تو تمام زندگیم بد نبودم و اگه کم گذاشتم دلیلش فقط خودت بودی.اگه اون منطقت که ازش دم میزنی واقعا" منطقی باشه.با کمی فکر کردن به رفتارای گذشته پی میبره دلیل همه ی این به اینجا رسیدن چی بوده.
اجازه دفاع نمیدهم و با در اغوش کشیدن ارین از خانه بیرون میزنم.باز هم می اندیشم و غبطه میخورم از این زندگی ای که ساخته ام،این داوود چرا زود تغییر کرد،مگر این همان مرد عاشق پیشه ی روزهای دانشگاه نبود،باد اولین قراره عاشقانه مان در دانشگاه ذهنم را به بازی گرفته
! من دلبسته ی داوود شده بودم و کسی متوجه ی این دلبستگی نبود،یکی از اولین قرارهایمان با داوود نزدیک بوفه ی دانشگاه بود و من برای این دیدار زیادی مشتاق بودم چرا که قبل از ساعت مقرر و زودتر از داوود به محل قرار رسیده بودم،داخل بوفه چشمم به صابر بود که در حال کپی از دفتری بود،بی اختیار و در حالیکه همچنان به او زل زده بودم خنده ام گرفت،صابر همزمان متوجه ام شد.خنده ام را خوردم و با تکان سر سلامش کردم اما صابر انگار با دیدنم مطلبی به خاطر اورد که از با شادمانی پا تند کرد و به سمتم قدم براشت.
-سلام خانم صادقی،میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم.
لبخندی زدم،بی شک قرار بود باز هم سوالی درسی بپرسد.
-خواهش میکنم بفرمایید.
-راستش چطور بگم...
عرق روی صورتش مشهود بود،دستمالی از جیب خارج کرد و عرق صورتش را خشک کرد،این عادتش را همه می دانستند،موقع سوال و جواب با اساتید هم بلافاصله صورتش خیس عرق میشد،تابستان و زمستان هم نداشت،مهم نبود هوا گرم است یا سرد.
-راحت باشید اقای صدر .
-من میخواستم به شما...یعنی از شما...
منتظر ادامه ی صحبتهایش به لبهایش چشم دوخته بودم.
-شمیم کجایی؟کلی دنبالت گشتم.
صدای داوود از چندقدمی ام به گوش می رسبد با ذوق به سمت داوود برگشتم.
-اِ..صابر جان توام اینجایی؟
romangram.com | @romangram_com