#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_27


خوش میشود حالم از خیال مرگ.دوستش دارم.

صبح سرحال تر از همیشه به پذیرایی میروم.داوود صبحانه ی ارین را میدهد.

-سلام خسته نباشی.

انقدر با انرژی حرف میزنم که داوود متعجب میشود.

-ماما.ام ایخولی( مامان غدا میخوری؟ )

به نزدیکی ارین میرسم و در اغوشش میکشم.چه پیوندیست میان فلب کودک و مادر که کودکی به راحتی همه ی دیروز را فراموش میکند و به اغوش مادرش پناه میبرد.

-داوود

-بله.

-میخوام دوستانه از هم جدا شیم.

لبخند روی لبهای داوود از چشمانم دور نمی ماند.

-اما قبلش دوست دارم بریم خونه ی مادرت.می خوام از همه شون حلالیت بگیرم.

تعجب میکند اما میگوید:

-لزومی نداره.

-ولی من لازم میبینم.


romangram.com | @romangram_com