#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_26

اولین روز دانشگاه و اولین پسری که توجهم را جلب کرد صابر صدر بود،پسر درس خوانی بود ،زیادی درس خوان،ساده بود وساده میپوشید،انقدر ساده که گاهی مورد تمسخر همکلاسیهایمان قرار میگرفت،اما من همیشه حس دلسوزانه ای نسبت به او داشتم،پسر خوبی بود و درواقع همیشه سرش گرم کتابهایش بود و یا لااقل من اینگونه احساس میکردم.

صابر صدر از ان پسرهایی بود که کاری به کار دیگران نداشت و تنها چندباری که به مشکل برخورده بود از من کمک گرفته بود،نسترن یکی از همکلاسی هایم معتقد بود صابر نگاهش به من خاص است و همیشه از این جهت مرا مسخره میکرد،داوود دومین پسر خوبی بود که شد همکلاسی ام مثل بقیه ی پسرها نبود،خوش تیپ و جذاب بود و این جذابیت همه را جذب میکرد اما او از این جذابیت سواستفاده نمیکرد،همیشه از نگاه پسرها روی خودم بیزار بودم.حس تنفر از نگاهها داشتم.اما داوود مثل بقیه نبود.درست مثل صابر،به نظرم صابر به من نگاه نمیکرد چون خودش هم میدانست چقدر تیپش با همه فرق دارد اما داوود...او از ان پسرهایی بود که با یک اشاره دختر جذب میکردند با این وجود هیچ وقت کاری برای جلب توجه من و دیگران نمی کرد.به قولی اسه می امد و اسه می رفت.

سر به زیر بود و بچه زرنگ.همین ها باعث جلب توجه من شد و نفهمیدم چه شد که او نیز از عشق گفت و زندگی ناعاشقانه مان شکل گرفت.

شاید هم صابر صدر مرا نفرین کرده،به خاطر دارم زمانی او را علناً به تمسخر گرفته بودم.در حالیکه عملاً تحسینش میکردم،

هر چه به گذشته فکر میکنم بیشتر از مرگ لذت میبرم.اما دلم مرگ متفاوت می خواهد.مرگ با چاشنی انتقام.

فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم ، اوست كه مرا وادار به حرف زدن می كند ، فقط او میتواند مرا بشناسد ، او حتماً می فهمد ... می خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگی خودم را چكه چكه در گلوی خشك سایه ام چكانیده به او بگویم:

" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت ! "

مرگ، همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند نه توانگر می شناسد و نه گدا.

مرگ، مادر مهربانی است که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش میکند و می خواباند.

مرگ بهترین پناه دردها و غمها و رنج ها و بیدادگری های زندگانی است.

انسان چهره مرگ را ترسناک کرده و از آن گریزان است.

ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگانی نجات می دهد.

اگر مرگ نبود فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد، به طبیعت

دیگر جمله جمله..وازه وازه را حفظ شده ام.ایم من دیوانه شده ام و تصمیمات عجیب غریب میگیرم.چقدر دوست داشتم الان مادرم کنارم بود.سر روی شانه اش میگذاشتم و دل بی تاب شده ام را ارام میکرد.

حس میکنم عطر تن مادرم را فراموش کرده ام.اگر بمیرم مادرم را خواهم دید.پدرم او را نیز میبینم.او که قبل از تولد من رفته و چهره اش را به حاطر ندارم او را نیز خواهم دید.از این افکار کودکانه لبخندی به لبهایم می نشیند.

romangram.com | @romangram_com