#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_24
فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم ، اوست كه مرا وادار به حرف زدن می كند ، فقط او میتواند مرا بشناسد ، او حتماً می فهمد ... می خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگی خودم را چكه چكه در گلوی خشك سایه ام چكانیده به او بگویم:
" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت ! "
ارین گرسنه است.مدام با واژه های تازه اموخته اش غذا می خواهد.اما من اعتنایی نمیکنم.استین لباسم را میکشد.
-ماما.ام
-برو ارین حوصله تو ندارم.
-ماما.
نگاه پر غمی به چشمانم میاندازد، اصرار بیش از حدش عصبی ام کرده.رفتارم دست خودم نیست.با دستهایی که بی شک مادرانه نیست سیلی محکمی در گوشش میزنم.اولش بغض میکند و بعد گریه.دلم به درد می اید از گریه ی فرزندم.این خود بی تفاوتی نیست؟ اینکه هیچ چیز برایم مهم نیست.می دانم این مرز جنون و است و رفتارم عین دیوانگی.اما دست من نیست این رفتار زشت.این دور از مادر بودن از ارده ی عقلی ام خارج شده.
من پوچم و یک انسان پوچ عشقی به فرزندش ندارد؟! نه ارین برای من فرق دارد.نفس او زندگی من است.
-اینجا چه خبره؟
داوود بلاخره می اید.نگاهم به ساعت روی دیوار که میفتد تعجب میکنم.ساعت 9 ! زود است برای داوود این ساعت امدن.
-میگم اینجا چه خبره؟
به سمت ارین میرود و در اغوشش میکشد.پدرانه و مهربانانه.پس پدرانه بلد است و فقط از همسرانگی دور شده.حس حسادت به دلم چنگ می رند وقتی ارین خودش را در اغوش داوود پنهان میکند.
صدایی بابایی گفتنش روی مغزم رژه میرود دلم می خواهد هردویشان را همانجا ترک کنم.دلم می خواهد به کام مرگ بروم.
-چی شده؟ ارین و زدی؟
-اره زدمش.
romangram.com | @romangram_com