#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_23


-من و داوود قراره از هم جدا شیم.برات مهم نیست.

عمیق نگاهم می کند.نگاهش حرف دارد و من پی معنی حرف نگاهش نیستم.

-واقعا".

سر تکان میدهم.

باز سرد و تلخ میشود و با طعنه میگوید:

-الان من باید چی کار کنم؟

-بگو داوود و ساغر بینشون چیه؟

-داوود وساغر از خیلی قبل قرار بود با هم ازدواج کنن.اما داوود یکدفعه زد زیر همه چیز و گفت تورو میخواد.

-الان میخوان با هم ازدواج کنن؟

کمی تردید دارد .به معنی اره سری تکان می دهد و نمی داند با این تکان سر، سر مرا به باد داده.بغض میکنم و قبل از جاری شدن سیل اشکهایم از فروشگاهش خارج میشوم.این مکان نفرین شده را دوست ندارم.اینجا جهنم است که بدترین خبر عمرم را می شنوم.از دامون هم بدم می اید.راستی نگاهش لحظه ی اخرکه این حرفها را به من میزد چه بود؟چه طور انقدر راحت گفت؟ به این فکرم پوزخند میزنم.مگر خود من این را نخواستم.

به خانه که میرسم به کنج اتاقم پناه میبرم ! بی حتی یک قطره اشک.چرا فکر میکنم به مرز پوچی رسیده ام.عجیب دلم هوس مرگ دارد.

تنها مرگ است که دروغ نمیگوید.

چقدر این جمله به دلم نشسته.دروغ نیست که بگویم دارم میان واژه وازه ی نوشته های صادق هدایت در وصف مرگ زندگی میکنم، تعبیرشان میکنم.انجور که دوست دارم.پروین ارین را می اورد.اصرار دارد بداند چه اتفاقی افتاده اما من حرفی نمیزنم و اخر سر راهی میشود.

دیگر دوست ندارم با کسی دردل کنم.دیگر نصیحت نمی خواهم.دیگر به کسی اعتماد ندارم.فکر کنم بین پوچی وبی اعتمادی رابطه ی مستقیم است.


romangram.com | @romangram_com