#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_21


جلوی یک کافی شاپ نگه می دارد و با خوشحالی پیاده میشود، هر چه او شاد تر میشود من غمگین تر میشوم.با بی خیالی وارد کافی شاپ میشود.

-می خوای چی کار کنی؟

-میرم داخل.

-تو حالت خوب نیست.

-میرم ببینم اون کیه؟ همین، قول میدم کاری نکنم.

-میترسم.

-تو فقط ارین و بگیر.

از ماشین پیاده میشوم.دل اشوبه دارم و قدمهای سست و سنگین شده ام را یکی پس از دیگری و به اهستگی بر میدارم.در کافی شاپ را به ارامی باز میکنم.عینکم را بر میدارم .بر خلاف حرفم می خواهم داوود مرا ببیند اما نگاهم قفل میشود روی دستهای گره خورده ی داوود و یک زن.

هوا چقدر گرم است.سر تا پای تنم عرق کرده، این زن را میشناسم.و اینجا خوده جهنم است.همان قسمت که میگویند اتشش از همه جا سوزان تر است.لرزش پاهایم را دوست ندارم، دیگر نمی خواهم داوود مرا ببیند.اصلا" نمیدانم چه درست است و چه غلط.

من هیچی نمیدانم و این تن ندانسته قدم به بیرون برمیدارد.اگر بگویم اراده هم ندارم دروغ نگفته ام.

"به پروین میگویم ارین را با خود ببرد من کاری دارم و زود می ایم "

هر چقدر سعی میکند مانع رفتنم شود اهمیتی نمی دهم.شاید دیوانه شدم.

فکر خواب دیشب در سرم رژه میرود، میان همه ی منفور شده های قلبم انگار به دامون اعتماد دارم.که بی فکر راه فروشگاهش را در پیش میگیرم.

به در فروشگاه که می رسم نگاهی به نوشته های پشت شیشه میکنم، انواع قطعات اتومبیل و نصب دزدگیر.چقدر میان ان مغازه ی چند سال پیش و این فروشگاه پر از وسایل فرق است.دامون با همه ی مشکلات اخلاقی اش پسر با جربزه ایست از داوود کوچکتر است و بعد از گرفتن دیپلم کار ازاد کرده و الان دم و دستگاهی دارد.هیچ وقت درس نخوانده.شنیده ام که خانه ی مجردی هم دارد.در گذشته هرگز حس خوبی نسبت به او نداشته ام و اینکه الان اینجا چه میکنم عجیب است؟ من اماده ام سراغ محبوب ترین فرزند خانواده.مادرش در حد پرستش دوستش دارد و خواهرانش حاضرند جان فدایش کنند.قدمهای بی تردیدم را به داخل مغازه برمیدارم.


romangram.com | @romangram_com