#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_2

اشکهایم قل میخورند روی گونه هایم.دستی گوشه ی چشمش میکشم نباید اجازه دهم این اشکها بیشتر از این ریزش کنند.امروز تولد دامون است.زمانی چقدر دوست داشتم یکبار تولد داوود را دو نفره جشن میگرفتیم، ذهنم پر میکشدبه سال اول ازدواجمان.با دوستم پروین برای خرید تولد داوود راهی بازار شدیم.تاپ قرمز و دامن کوتاه مشکی رنگی توجهم را جلب کرد.با ذوق کودکانه ای داخل مغازه شدم و ان را خریدم.وسایل تولد داوود را اماده کرده بودم و تصمیم گرفتم برای شب تاب و دامن را بپوشم.با چه شوقی تاب و دامن را تنم کردم.صدای در را که شنیدم با اشتیاق به استقبال مردم، همسرم شتافتم.اما مات شدم...ماتم شدند...ادمهایی که با مردم داخل خانه شده بودند.تمام اعضای خانواده ی همسرم.

زمین کجا بودم که جسم اب شده ام را ببلعد.

از شدت خجالت بی حرفی به اتاقم پناه بردم.حس گناه داشتم.برادر همسرم.که انگار نفرتش به من از همان شب شروع شد..وای خدای من دامادشان...همه این جریانات باعث شد ان شب بعد از اتمام مهمانی.خط قرمز بشنوم و تهمت تحمل کنم.داوودم اخطار داد.اولین کارت زرد زندگیم بود ...شایدم قرمز...نه کارت قرمز نبود، کارت قرمزم،حکم اخراجم را دیشب گرفته بودم.ان شب فقط کارت زرد بود.البته لحن داور دوستانه نبود.هنوز فریادش را به خاطر دارم.هنوز هم دادش در مغزم روانم را بازی میدهد.

-نمیگی شاید کسی با من اومده باشه تو خونه که با این تیپ جلف جلوشون رژه میری.لعنتی چی فکر کردی با خودت، ابرومو بردی روم نمیشد تو چشمای یکیشون نگاه کنم.

ساکت نموندم و عصبی شدم.فریاد زدم

-من از کجا باید میدونستم تو تنها نیستی؟ هان...از کجا؟

اما جوابم شد اولین سیلی در گوشی.چه کسی فهمید چه کشیدم در شبی که برایش نقشه ها داشتم؟

قهر کردم به خانه ی پدر نداشته ام که بشود پناهگاهم و چه بد پناهگاهی ست خانه ی برادر.و من و چمدان هنوز باز نشده ام برمیگردیم تا یاد بگیرم هرگز به ترک خانه فکر نکنم که بازگشتم پر از خفت است.

دلم گرفته از خودم که ساده فرض میشدم

برای عبرت همه همیشه درس میشدم

دلم گرفته از تو که مدام زخم میزنی

شبیه درد میشیو خودت مشکل منی

با دلی مرده به اتاق مشترکمان پا میگذارم.پوزخند می زنم به واژه ی مشترکِ نشسته در ذهنم.

داخل دراور همان تاپ و دامن را پیدا میکنم.با حسرت دستی به رویش می کشم، عجیب وسوسه ام میکند که دوباره تنم کنم.از ان شب به بعد هرگز اجازه نداشتم لباسی نامناسب به تن کنم.

لباس خانه ی من شده بود بلوز و شلوار.و من همیشه حسرت پوشیدن تاب داشتم.دلم درد می کشد از حسرت هایم از بی پناهیم.از عشقی که دل کندنی نبود.کاش انقدر عاشق نبودم.کاش میتوانستم در برابر بدی های مردَم بد باشم.اما به خودم که قرار نیست دروغ بگویم، من هم بد کرده بودم.

romangram.com | @romangram_com