#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_1
دستمال دستم را محکم روی زمین فشار میدهم.برق سرامیکهای سفید راضی ام نکرده.
تمام قدرتم را به مچ دستانم تقدیم میکنم و زمین را می سابم، لعنتی تمیز شو...برقش چشمانم را میزند اما چرا تمیز نمیشود؟دستمال را به گوشه ای پرت میکنم واز سر خشم از سر بدبختی فریاد میزنم .من بلد نیستم خانه را تمیز کنم؟ بلد نیستم غذای خوب درست کنم؟زنانگی بلد نیستم؟ من از زنانگی دور شده ام ؟
نگاهم را دور تادور خانه میچرخانم اینجا خانه ی من است.از جا بلند میشوم و روی دانه دانه مبلهای وسط پذیرایی می نشینم.غم لحظه ای رخت بسته ..می خندم.بلند می خندم، ان زمان که پر از گرمای زندگی بودم،چه شوقی داشتم برای خرید مبلها دستی به روی قهوه ای تیره اش میکشم.عاشق این رنگ بودم.رنگی که با پرده های خانه ام هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود.چقدر یرای پیدا کردن پارچه ی دلخواهم خیابان گردبی کردم.من تنها در خیابان با عشق با تمام جانم مغازهها را یکی پس از دیگری پشت سر می نهادم.پارچه ها را دانه به دانه رنگ به رنگ بررسی میکردم.تا خانه ام ان شود که ارام است.تا خانه ام خانه ی من شود دلخواه من، تا مردم ارامش داشته باشد.ان وقت مردم داوودم.عشق اول زندگی ام تنها عشقم.همه کسم به من می گوید زنانگی بلد نیستم.خانه داری بلد نیستم.مگر خانه داری چیست؟ مگر زن بودن من و دیگری چه فرقی دارد؟اگر سرد شدم به رابطه مان او خواست.اگر زنانگی بلد نیستم او از یادم برد.
مثل دیوانه ها از جا میپرم و به اتاقم میروم.لای دفتر خاطراتم دفتری که از شروع اشنایی ام با داوود رازداره عشقم شده بود.دستمال کاغذی تا شده را بیرون میکشم.
نوشته هایش را زمزمه میکنم.خط داوود هنوز هم قشنگ نیست اما من دوستش دارم.مثل خودش مثل نگاهش.اصلا" دلم ضعف میرود برای یک بار خندیدنش.راستی اخرین بار کی خندید؟فراموش کرده بودم دوست داشتنم را.حرفهای این چند وقته ی داوود شده بود تلنگری برای یاد اوری.
دستمال را با احتیاط باز کرده ام، انگار شی قیمتی ست، شوخی نیست اخرین حرف دل عشقم روی ان نوشته شده
شمیم...زمانی دوستت داشتم اما....
وقتی این جملات را روی برگه ی کاغذی دیدم شگفت زده به داوود خیره شدم.نگاه منتظرش وادارام کرد خودکار به دست بگیرم و در جوابش بنویسم.
اما من هنوز هم دوست دارم.
وقتی جمله ی مرا خواند کلافگی ازنگاهش میبارید و با اخمی رانده بر پیشانی از خانه خارج شد.
ان شب رفت و شب من زهر شد از شنیدن اولین دوستت ندارم همسرم و من کجای دلم دوست داشت این کاغذ و این خط و این نوشته یادگار شود.
خانه تمیز است دیگر کاری ندارم.سری به غذاهایم میزنم.برنج دم کشیده زیرش را خاموش میکنم.زیر مرغ را هم خیلی کم میکنم تا سرد نشود.بوی عطری سبزی مستم میکند.درش را باز میکنم تا کمی از طعمش را بچشم، دانه های لیمو غُل میخورند.طعمش خوب شده اما میگذارم بیشتر جا بیفتد.
من غذاهایم عطر ندارد.اما...این جمله ی داوود برایم سنگین بود.هضمش مشکل بود.کجای زندگیم کم گذاشتم که هر روز به طریقی متهم میشدم به کم کاری؟
این را که از داوود پرسیدم جواب داد غدایی که سرسری و از روی بی علاقگی پخته میشه طعم نداره.
romangram.com | @romangram_com