#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_16

میترسم از این حرفها.میدانم قدرتش را دارد.کارمند دادگستری ست و زیر پا گذاشتن قوانین را خوب بلد است.

باید دلش را به دست بیاورم باز هم فکر شروعی دوباره به سرم می زند.زودتر از همیشه بیدار میشوم تا همچون یک زن صبحانه ی همسرش را اماده کنم.فکر کنم اشپزخانه با این صبحانه ی بعد از سالها درست شده متعجب شود.همیشه داوود سر کار صبحانه می خورد و من هم به خوردن تکه نانی بسنده میکردم.به راستی که منو داوود در حق هم جفاهاداشتیم.

صدای در را که میشنوم انگار کسی به دلم جنگ زده.داوود مثل همیشه بدون صبحانه میرود.هوای رابطه سرد است و انگار گرم کردنش بیهوده ترین کار دنیاس، امروز تکرار گذشته شده و من بعد از گذاشتن ارین به مهد به سمت دانشگاه حرکت میکنم.

چقدر دوست داشتم تا به حال ماشینی می خریدم و راحت رفت و امد میکردم.اما همیشه درامد من صرف خرید لوازم خانه میشد، ظاهر شیک درست کردن خرج داشت و داوود به شدت از خرج این چنینی بیزار بود.

توی کلاس هستم و نیستم.میان دانشجوهای بی خیالی که انگار به هر چیزی توجه دارند جز درس و این توجه نداشتن انها بیشتر کلافه ام می کند.تازه می فهمم من خیلی ام به این شغل علاقه ندارم.شایدم دارم و به خاطر مسبب دانستن نابودی زندگی ام حسم عوض شده.

-استاد کشتیاتون غرق شده.

به شریفی نگاه میکنم.یکی از پسران پرروی کلاس که به خاطر موقعیتش هیچ یک از اساتید جرات نمیکردن با او برخورد تندی کنند و همین گستاخ ترش میکرد.

-نگران نباشید استاد یا خودش میاد یا نامه اش.

-ناسلامتی اینجا کلاس، شماهام مثلا" دانشجو.

-وای راست میگید استاد ما فکر کردیم حموم زنونه اس.

-اقای شریفی بیرون.

با این حرفم کلاس از خنده منفجر شده سکوت اختیار میکند و نگاههای بهت زده به چشمانم دوخته میشود.

-استاد یادت باشه داری با کی حرف میزنی.

-یادمه بفرما بیرون.

انقدر محکم و با ابهت گفتم که شریفی در میان بهت و ناباوری همکلاسی هایش از کلاس خارج شد.

romangram.com | @romangram_com