#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_122

ماشین را داخل بزرگراه انداخت و همزمان به سرعت ماشینش اضافه کرد:چی فکر میکنی؟

-نمیشه تو اینکارو انجام ندی؟

-نمیشه، باور کن وجدانم این اجازه رو نمیده.

لحنش برای متقاعد کردن ساغر کافی بود و ساغر با باور حرفهایش ه جلو خیره شد.

به خانه که رسیدند.از ماشین پیاده شد تصمیم داشت کمی با داوود سردتر از قبل رفتار کند، بی توجه به او را خانه را پیش گرفت.پی فرصتی میگشت تا کنکاشی درون وسایل داوود انجام دهد، اما ان شب زمان لازم و کافی بدست نیامد و همه چیز ماند برای فردا .

شب تا صبح را بین خواب و بیداری بود، صبح که رسید کمی هیجان داشت صبحانه ی داوود را که داد و از رفتنش که مطمئن شد به اتاقش رفت و سراغ وسایلش را گرفت،

توی کشوی میز کامپیوتری که وسایل قرار داشت برگه هایی مربوط به ترخیص بار بود،و مهر گمرگ.تاریخ برگه ها با زمان غیبت داوود مطابقت میکرد اما چیزی که این بین درک نمیکرد این پنهان کاریش بود، چرا از اول نگفته بود شغل جدیدش چیست؟

**************************

ارین را در اغوش کشید، این بچه چرا جثه اش انقدر ضعیف بود؟ چرا انقدر سبک بود، اگر تمام دنیا را به او می دادند حاضر نبود روزی را به بچه اش بگدراند.

-ارین مامانی چی دوست داری واست بخرم.

ارین با شادی دستانش را به هم کوبید:اخ جون من بستنی می خوام.

-ارینی یکم سرد نیست.

ارین لبانش را غنچه کرد و معصومانه به چهره ی مادرش خیره شد:مامان.

و این مادر همیشه در برابر لحن پسرش شکست و باز هم حرف پسرش بود که حرف بود و که دلش ضعف میرفت از این حالت پسر بوسه ی محکمی روی گونه هایش گذاشت:مامان فدات شه، بریم بخریم.

-مامان شکلاتم بخر، بعدش بریم پارک.

romangram.com | @romangram_com