#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_120

-ساعر بس کن، اینجا جای این حرفاس.

-اره دقیقا ایتجا جای همین حرفاس.میدونی چیا رو دلم سنگینی میکنه؟ تمام رفتارای تو به خاطر مادرته، من که دیگه اینو میدونم.

-این حرفا چیه ساغر.

-میشه دلیل این دیر اومدنا رو بگی؟

داوود ظاهر متاثری به خود گرفت:میخواستم بگم اما ظاهرا مجبورم یه اعترافی کنم...من ...چطور بگم...من...

قطره اشکی بی اراده از گوشه چشمانش لغزید و روی گونه اش چکید.پلکهای لرزانش به ارامی از هم بازشدند.نگاه سرگردانش در اتاق به گردش در امدپزاویه ی دیدش از روبه رو فراتر نمی رفت،قصد کرد گردن به سمت راست بچرخاند و به زاویه ی دیدش اضافه کند اما تنها مردمک چشمانش به حرکت در امدند و گردن خشک شده اش با احساس دردی شدید در جا ماند.

صدای ناله اش بلند شد، زبان گلوی خشک شده اش، حس تشنگی اش را چند برابر کرد.ناله ی خفیفی از گلویش بلند شد و زمزمه وار روی لبهایش جاری .

-اب..اب..

پرستار با شنیدن صدای زمزمه وار شمیم با قدمهایی بلند خود را به چند قدمی اش رساند، چند روزی بود که شمیم علایم هوشیاری کامل را به دست اورده بود اما این وازه ها اولین واژه هایی بود که به زبان اودره بود و همین باعث خوشحالی پرستار شد.

-عزیزم صدامو میشنوی.

-پلکهای شمیم بیشتر از قبل باز شدند، گاهش روی پرستار جوان ثابت ماند ، این زن را نمی شناخت، این دنیا را نمی شناخت.به ذهنش فشار اورد، تلاش کردن دنبال خاطره بود اما ذهن خالی شده اش تنها یک چیز می دانست نیاز شدید تنش به اب

بار دیگر زیر لب زمزمه کرد:اب..اب..

ضدای واضحش را پرستار شنید.بخند روی لبش پررنگ تر از قبل شد.

-اب واست خوب نیست.

اما شمیم در دنیا بود و انگار نبود، انگار چیزی نمی شنید و یا شاید می شنید و درک نمیکرد که دوباره واژه اب را زیر لب زمزمه کرد.

romangram.com | @romangram_com