#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_114

کمی فکر کرد تا به خاطر اورد، تعداد بیمارها گاهی باعث میشد او به راحتی فراموششان کند اما شرایط عجیب شمیم فراموش شدنی نبود.

-بله ..بله...لابد میخواید در مورد نتیجه ی عمل بدونید؟

-درسته.توی بیمارستان خیلی دنبالتون گشتم، ظاهرا نبودید.

دلیلی برای توضیح به نبودنش نمی دید، ترجیح داد در مورد وضعیت بیمار صحبت کند.

-خب عمل برخلاف انتظارم خوب پیش نرفت، دارم به این باور می رسم بهبودی دوستتون...چطور بگم ما همه ی تلاشمون و کردیم،باید در انتظار اینده باشیم.

و دکترها گاهی بی رحم هم میشوند.

نگاهی به صفحه ی گوشی اش انداخت، ماشین را به سمت ادرسی که داوود برایش پیام زده بود راند.به خاطر اورد شب قبل داوود به شماره اش پیامی زده و مکانی را برای قرار مشخص کرده بود، با یاداوری متن پیام لبخندی زد.این که داوود شماره اش را داشت تعبیرش خوب بود.

ماشین را جلوی رستوران پارک کرد، نگاهی به ساعتش کرد دوازده و پنج دقیقه بود و طبق قرار دوازده باید انجا بود، اهمیتی یه تاخیرش نداد و راه رستوران را پیش گرفت.

داوود به صندلی لم داده و به اطراف نگاه میکرد، غزل را که دید به احترامش بلند شد کاری که دامون در اولین قرارشان انجام نداد.پوزخند به لبش نشست، انگار این برادر احترام می فهمید!

مقابلش که قرار گرفت سلامش را پاسخ داد و روی صندلی که برایش عقب کشیده شده بودنشست.

لبخندی به لبش اورد دوست داشت تا میتواند اغوا کند، دلفریب بخندد، او نمیخواست عاشق کند، فقط میخواست هوس خفته مردهی روبه رویش رابیدار کند.اما می دانست این نوع هوس، تنوع طلب است و زود به خواب میرود و اینرا نمی خواست، دنبال دوام بود، فعلا یک رابطه مداوم میخواست تا بعد درست تر فکر کند.

-تو فکری.

لبخندی زد و گفت:نه...نه ...

خواست ادامه دهد اما نتوانست کم اورد بود و فکرکرد بهتر است بحث را عوض کند.

-حالتون خوبه؟

romangram.com | @romangram_com