#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_113
در گذشته او اتش شد و زندگی خواهرش شد خاکستر، امروز هم اتش بود و میخواست خاکستر کند، بی انکه برایش مهم باشد گاهی اب نیز در مسیر قرار دارد و این اب خاموش کننده است.
صدای زنگ گوشی اش کلافه اش کرده بود.به دامون لعنتی فرستاد و به راهش ادامه داد، در عجب بود که این بشر با چه رویی به او زنگ میزند، یاد ملاقاتش با مادر دامون افتاد.همانطور که گفته بود به دیدار ان زن رفت و یاداوری جملات رد وبدل شده میانشان هم منزجرش میکرد، توران تحقیرش کرده و وصله ها چسبانده بود و
در برابر ادعای عاشقی غزل برگ برنده رو کرده بود، و او چقدر از این برگ برنده جا خورد، فکر میکرد استاد عاشقی ست، نگاهش دل میلرزاند و کلامش به تاراج میبرد.
اما انگار نمیشد روی این دو برادر خیلی حساب کرد هنوز جمله ی اخره توران توی گوشش می پیچید:
-دامون اگه دوست داشت فردای روز خواسنگاریتون دوست دخترشو مهمون خونه اش نمیکرد.
-این بازیا قدیمی شده.
-قدیمی...من خودم اون روز رفتم خونه ش، نگارم او نجا بود، میشناسیش؟
میشناختش.نگار یکی بود مثل...دوست نداشت به هیچ چیز فکر کند.دوست نداشت به دامون فکر کند دوست نداشت به داوود فکر کند، دوست داشت زندگی به عقب برگردد چندسالش را نمی دانست، فقط می دانست بیزار است از خودش،از خود...
*************
توی راهروی مطب قدم میزد، کلافه نگاهی به ساعت روی دستش انداخت و باز به قدم زدن ادامه داد.ساعت چند است؟ به یاد اورد فقط به ساعت نگاه کرده و به عقربه های ساعت و زمان نشان داده اش توجهی نداشته، بار دیگر به ساعتش نگاه کرد.هفت و سی دقیقه بود، طبق گفته ی منشی نفر بعدی او بود.
نوبتش که شد با عجله به اتاق دکتر رفت، سعید به صندلی اش تکیه داده بود، با دیدن پروین که روی صندلی روبه رویش قرارگرفت کمی در جایش جا به جا شد.
چهره ی دختراشنابود اما نمیدانست کجا او را دیده، در جواب سلامش جدی سلام کرد.
-مشکلتون چیه؟
-اقای دکتر من دوست یکی از بیماراتونم.شمیم صادقی.
romangram.com | @romangram_com