#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_112

و لبهایش به واسطه ی لبخند پررنگش کش امدند.و دلش بیشتر درد کشید،داوود به چهره ی غزل نگاهی کرد:سلام، ممنون، امری داشتید؟

-قرار بود تماس بگیرید؟

داوود بی حوصله بود.

-بله ولی دامون خودش گفت باهاتون تماس میگیره اینکارو نکرد؟

-چرا اما من جوابشو ندادم، من از شما جواب خواستم.

داوود نگاهی به ساعتش کرد، قرار بود امروز زودتر به خانه برود، به ساغر قول داده بود او و ارین را به پارک ببرد، باید زودتر این دختر را دست به سر میکرد:اون با این قصه مشکلی نداره.

-من مشکل دارم،ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که قبلنم ازدواج کرده باشه، نه یکی مثل برادر شما.

-به خودش بگید.

صدای زنگ گوشی اش بلند شد نام ساغر روی صفحه روشن و خاموش میشد.احتمالا ساغر باور نکرده بود او زود خواهد امد، کلافه پوفی کشید و چنگی میان موهایش کشید:من باید برم.

-یه لحظه لازمه باهاتون حرف بزنم.

داوود عجله داشت:باشه فردا همین موقع میبینمتون، اگه اجازه بدید که برم؟

-پس من فردا میام همین جا.

-باشه.

اینرا گفت و به سمت ماشینش حرکت کرد، انقدر عجله داشت که لحظه ای به بی دلیل بودن ملاقات فردایش فکر نکرد.

غزل اما انگار کمی اسوده تر بود، در خلاف جهت مسیر حرکت داوود به حرکت کرد.توی ذهنش اینده بود و نقشه هایش، واقعیت این بود برخلاف ادعایش خیلی از نقشه هایش مطمئن نبود،

romangram.com | @romangram_com