#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_111
معلوم بود که او مهره غزل نمیکرد، همان موقع که داوود چنان حماقتی کرده بود مورد تمسخر کل فامیل قرار گرفت، دوست نداشت خودش نقل محافل جمع های خاله زنکی شود.
-از من خیالت راحت.
-باشه، ببین این غزل یه بار ازدواج کرده از من میشنوی صیغه اش کن نه عقد، چه میدونم یه بهانه بیار.بزار زرنگ باشی.
بد فکری نبود، او هنوز هم به احساسش شک داشت.
-گفتم که خیالت راحت.
-پس خودت باهاش حرف بزن.
داوود مدتی انجا ماند و رفت، شاید غزل و ان همه ناز و ادایش به چشم مردی مثل داوود نیامده بود که اهمیتی نداد.و حتی ترجیح داد زنگ هم نزند و جواب دامون را به عهده ی خودش بگذارد.
حس خفگی داشت، دستی به یقه ی لباسش کشید، هوا گرم بود یا او حس میکرد گرمش شده.عذاب وجدان هم داشت، کجای دنیا یکی گناه میکرد و دیگری تاوان میداد؟
صدای زنگ گوشی اش که بلند شد اهمیتی نداد، ندیده میدانست دامون است، تمام پیام هایش را هم بی جواب گذاشته بود، سه روز از دیدارش با داوود میگذشت.متن پیامهای دامون یعنی داوود با اوحرف زده.اما انتظار داشت داوود با او تماس بگیرد، انگار پیش بینی هایش قرار نبود خیلی درست از اب دراید.
انتظار بی فایده بود باید خود اقدام میکرد.شماره ی داوود را نداشت و مجبور شد بازهم به محل کارش برود.
داوود را که دید به سمتش حرکت کرد.
-اقای بهادری.
اینبار داوود زود عکس العمل نشان داد، به سمت صدا چرخید:بله.
غزل نفس ارامی کشید.سعی کرد لبخندی به حالت چهره اش اضافه کند:سلام، خوب هستید.
romangram.com | @romangram_com