#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_11


-امروز داوود رفته تقاضای طلاق بده.

-اخه چرا؟

-خیلی وقته من و داوود فقط داریم زیر یه سقف زندگی می کنیم، خیلی وقته از هم دور شدیم.خیلی وقته اون شده خانواده اش و منم شدم درسهام.این بین یه بچه داریم که هردومون فکر کنم تا حالا به حرمت وجود اون از بدی های زندگیمون شکایت نکردیم.

-ولی شما که با عشق ازدواج کردین!

-عشقی که خیلی زود تبش سرد شد و ما هیچ کودوممون پی گرم کردنش نبودیم.البته سه سال پیش که دیگه حسابی کم اورده بودم.وقتی با مینا زنداداشم مشورت کردم اون پیشنهاد داد بچه دار شم.می گفت بچه زندگی رو گرم میکنه.اما مینا نمیدونست بچه شاید عمره زندگی رو کمی طولانی تر کنه اما گرم هیچ وقت...میدونی روزی که بچه ام اومد دنیا به جای اینکه همسرم کنارم باشه کجا بور؟ من دلم از خیلی از دل گرفتنیها گرفته.اما راضی ام به همین زندگی دل گرفته.شاید تو باورم این سبک زندگی کردن ممنکن بود.

تا چند وقته پیش که داوود شروع به اعتراض کرد که دیگه منو نمی خواد، اون موقع بود که فهمیدم من هنوزم داوود و دوست دارم

دیگه اشکام بیشتر از این تاب مقاومت نداشتن و با صدای بلند هق هقم پروین بلند شد و دستشو دور گردنم انداخت.

-من باید چی کارکنم؟

-نمیدونم.ازش بخواه بهت فرصت بده.

-خواستم.ممکن نیست.

-شاید پای کسی در میونه.

-امکان نداره، ایمان دارم که ممکن نیست.

-خب..ببین چند وقته پیش یه داستان خوندم زنه قبل از طلاقشون از همسرش خواست تا وقت جدایی هر شب اونو بغل کنه و به رختخواب ببره، و این موضوع باعث شد مرده یاد عشق گذشته اش بیفته.فکر کنم تو ام باید کاری کنی که جرقه ی عشق گدشتتون تو ذهن همسرت زده شه و در واقع تو و عشقت و به خاطر بیاره.

-یعنی چی کار کنم؟


romangram.com | @romangram_com