#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_109


-میشه بین ما باشید و حرفای منو به دامون بگید، دوست دارم جوابشو بهم بگید.

-باشه مشکلی نیست، من با دامون حرف میزنم.

-شمارمو یادداشت کنید.

-باشه بگید تا بنویسم.

غزل شماره اش را داد و با لبخندی از داوود خداحافظی کرد، امیدوار بود داوود همان باشد که در موردش از دیگران شنیده بود.به احتمال زیاد به خواهرش هم پیشنهاد صیغه داده بود تا پرونده ی دادگاه را به نفعش تمام کند، الان می فهمید چطور ان پرونده ی سنگین به نفع خواهرش تمام شد.

دستش را روی زنگ قرار داده و قصد برداشتن نداشت، شاید میخواست شوک شنیدن حرفهای غزل را سر زنگ خالی کند، از مادرش تعجب میکرد که به او حرفی نزده بود..برایش ازدواج دامون مهم نبود اما خانه...شاید غزل بلوف زده بود،صدای دامون را که شنید دستش را برداشت، در با صدای تیکی باز شد .بی توجه به اطرافش، بلافاصله به داخل رفت.

داخل که شد دامون را دید .با عجله دکمه های پیراهنش را میبست و به سمتش می امد،این دومین بار بود که داوود پا به خانه اش میگذاشت و این برایش عجیب بود.

-سلام داوود، خوبی؟

اما داوود تنها با عصبانیت خیره اش شد.عصبانیتی که دامون بی انکه دلیلش را بداند متوجه اش شد.

-چیزی شده؟

-تو میخوای خونتو به نام این دختره کنی؟

جا خورد میدانست منظوره داوود از این دختره غزل است، اما..کسی از این جریان خبر نداشت،دلیل عصبانیت مرد روبه رویش را درک نمیکرد.اخمهایش را در هم کشید تا جدی تر به نظر بر سد.از دخالت کردن بدش میامد و داوود این را میدانست..حوصله ی بحث بیهوده نداشت و اصل مطلب را ترجیح میداد:معلومه که نه.

عصبانیت داوود کمی فرو کش کرد، تن صدایش پایین تر از قبل شد:جریان ازدواجت چیه؟

پس همه چیز را میدانست.


romangram.com | @romangram_com