#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_108
-واقعیت اینه که من در جریان هیچی نیستم.اگه میشه توضیح بدید؟
-یعنی خبر ندارید ایشون به من پیشنهاد ازدواج دادن.
-احتمالا دچار توهم شدید خانم، اون برادر منم که کلا اهل زن گرفتن نیست.
-اما میتونید از خودشون بپرسید.
پوزخند زد:روش مناسبی انتخاب نکردید.
تحقیر کلامش را شنید و محکم جواب داد:
-ببینید اقای محترم برادر شما قراره فردا خونشو به نام من بزنه،.اما من تیغ زن و مال مردم خور نیستم، قبل از اون باید همه چیز و در موردم بدونه.میخوام شماباهاش حرف بزنید، اینکارو میکنید؟
-چی باید بگم؟
من من کرد و خود را دستپاچه نشان دهد، حیا هم به کلام و رفتارش اضافه کرد:واقعیت اینه که من قبلا" ازداج کردم،.
نگاه کوتاهی به داوود کرد تا عکس العملش را ببیند و بعد ادامه داد:ولی دامون در جریان نیست.
-چرا بهش نگفتید؟
-خب خیلی خواستم بگم اما فرصت نمیشد، یه جورایی راحت نبودم، حس بدیه.نمیدونم براتون قابل درک هست یا نه؟
-چی بگم؟ من حالا باید چیکار کنم؟
romangram.com | @romangram_com