#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_107


-اقای بهادری میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم.

هنوز تعجب داشت، با زمینه ی اشنایی به دختر نگاه کرد.

-شمارو میشناسم؟ به جا نمیارم.

-غزلم.

این را گفت و به داوود خیره شد.ذهن داوود زود فعال شد.

-همراه دامون؟

وقتی تایید غزل را شنید ادامه داد:مشکلی پیش اومده؟

غزل لبخند دلفریبی زد:اره مشکلی پیش اومده، راستش من نمیدونم چه رفتاری داشتم برادرتون و البته کل خانوادتون دچار سوتفاهم شدن.

-چیزی شده؟

فاصله میانشان را کمتر کرد، لحن کلامش لبریز از عشوه بود، اثری از لبخند روی لبش نبود و جای ان را حزنی ساختگی گرفته بود.

-بله.راستش برادرتون اومدن خواستگاری من.

-خواستگاری؟!

داوود باز هم متعجب شد، انگار امروز باید با اتفاقات عجیبی روبه رو میشد.

-نمیدونم چی در مورد من فکر کردن، ایشون هیچی در مورد من نمیدونن، اونوقت...میخوام شما باهاشون حرف بزنید، بهشون بگید که من نمیتونم باهاشون ازدواج کنم.


romangram.com | @romangram_com