#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_106

-غزل دارم ازت میترسم.

-میخوام بشم زن داوود، شاید بتونم بین خانواده رو به هم بزنم.

-این دیگه زیادیه غزل.

-کم و زیادش و نمیدونم، من باید این خانواده رو از رو زمین محو کنم.

-طبق قرارمون قرار بود قبلا" زن دامون شی و الان زن داوود شو، فکر کنم واسه نابودی این خانواده کافی باشه.

-درستش میکنم.

فرید هم میخواست این خانواده را نابود کند، قیمتش هم مهم نبود،در ذهنش خواهرش بود و گریه های شبانه اش، خواهرش بود جسم بی جان شده اش، خواهرش بود و نفس بند امده اش، او بود و نفرت هایی که ساخته شد و کینه هایی که شکل گرفت،

باید کاری میکرد که دلش خنک شود،باید میگذشت از هر اعتقادی، وقتی خواهرش مرد تمام عقایدش مرد و باورهایش دود شد، وقتی خواهرش مرد او نیز مرد و این جسم بی رمقش به رسم نفس کشیدن انسان تنها ،نفس کشید.

داخل ماشین روبه روی دادگاه نشسته بود، نگاهی به ساعتش کرد زمانی تا پایان ساعت اداری نمانده بود، با سرانگشت فرمان ماشین را به ضرب گرفته بود، اعتماد به نفسش خوب بود و این ارامش میکرد، ارامشی که حاصل لذت انتقام بود.

نگاهش را به سمت پله های دادگاه چرخاند،روی تک تک ادمهایی که پله های دادگاه را پایین میامدند چرخید و روی داوود ثابت ماند، حس کرد تنش میلرزد،نفس گرفت،نگاهی به چهره اش کرد، ارایش ملایمی داشت،ست لباسش قرمز و تنگ بودو برای جلب توجه کافی،اعتماد به نفسش باز گشته، از ماشین پیاده شد و با قدمهایی محکم به سمت داوود رفت.

-اقای بهادری.

تقریبا داد زد،صدای بوق ماشین، صدای عریضه چی ها، صدای دادو فریاد و صدای همهمه ، همه و همه در هم پیچیده و صدا به صدا نمی رسید،

داوود لحظه ای تردید کرد شاید اسمش را شنیده بود اما باز هم به حرکتش ادامه داد، دوباره ی صدایی که خطابش میکرد..، توقف کرد.غزل حالا نزدیکش شده بود،

-اقای بهادری.

این صدای نزدیک باعث شد به عقب برگردد، با نگاهی متعجب سری تکان داد.

romangram.com | @romangram_com