#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_103


-اما...

-اما نداره، بهتره هرچه زودتر تمومش کنیم.

و غزل با ز با نهایت مظلومیت هق زدو باز هم دامون سعی داشت با مهربانی او دلجویی اش کند، احساساتش که از محبت نشات میگرفت لبریز شده بودند، غزل را میخواست و قیمتش را می دانست، اما بی شک ادمی نیود که دارایی اش را همین جوری به نام کسی کند، پشت این به نام زدنش برنامه ای داشت.

-دامون منو بی خیال شو.

-هیچی نگو غزل.الانم برو صورتتو بشور، اینجوری گرفته ای منم گرفته میشم.

-من باید برم دامون.داداشم منتظرمه، ولی تو یه کاری کن، خوب فکراتو کن، من راضی نیستم و همه جوره پشتتم.

-غزل من مطمئن م.

-چی بگم؟

صدای زنگ گوشا ی باعث شد جواب دهد، فرید دم در منتظرش بود و او تنها دامون را تشنه تر از قبل کرده بود.

فضای بیمارستان را دوست نداشت اما عذاب وجدان بدی گریبانش را گرفته بود.و این عذاب وجدان او را مجبور میکرد به ماندن، ماندن کنار شمیمی که نمیشد به چیزی تشبیهش کنی، مرده ای که مغزش در استراحت است حتی نمیتواند با اختیار خود نفس بکشد، اماقلبی دارد که سالم میزند، گاهی حتی حس هوشیاری هم دارد،اما نه ان هوشیاری که انسانهای دیگر دارند، هوشیاری اش میشود یک چشم کوتاه باز کردن و دوباره بیهوش شدن، گاهی حتی نفسش هم به اختیارش بازمیگردد پس میتوان به خوب شدن این موجود زنده امید داشت.اگر می دانست در این مدت کسی به ملاقات شمیم نمی رود قید خارج رفتن را میزد، او دوست شمیم بود و تنها کسی که درد دلهای شمیم را همیشه گوش میکرد، تنها کسی که سنگ صبور بود و از جزییات زندگی شمیم خبر داشت، روز اخر که شمیم را قبل از رفتنش دید پر از حس ناامیدی بود اما خودکشی...یعنی باور شمیم انقدر ضعیف بود، انقدر کوچک که خدا را فراموش کرده بود.یاد جملاتش که می افتاد درک میکرد این شمیم ناامید احمقانه ترین کار دنیا را انجام داده است.وقتی که گفت: پروین، من دلم مرگ میخواد

منظورش از مرگ قتل نفس بود.

**********************

هوای الوده را دوست نداشت ترجیح میداد زودتر به خانه برود، نه ان خانه ای که دامون ادرسش را داشت، خانه ای که واقعی بود و متعلق به او و خانواده اش، خانواده ای که ظاهر یک خانواده را داشت اما باطنش پاشیده بود.به ساعت نگاه کرد، به ا حتمال زیاد فرید از سر کار برگشته بود.

کلید را که به در اپارتمان انداخت، صدای فرید را شنید: اومدی غزل .


romangram.com | @romangram_com