#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_102
امروز قرار بود بهترین روز زندگی دامون شود.امروز قرار بود غزل به خانه اش بیاید، شاید هم کار را تمام میکرد، شاید هم به ارزوی این همه مدتش دست پیدا میکرد.و ذهنش چه زود از این شادیها غرق لدت میشد از این شادی های هوسگرانه.
صدای زنگ که بلند شد دلش حالی به حالی شد، با خوشحالی در را باز کرد، این غزل زوبه رویش همان غزل همیشه بود.دست دادند و دلش نیامد این دست گرم در دستانش قرار گرفته را از دست بدهد،با همان لمس دستها روی مبل کنار هم قرار گرفتند.
فردا قرار بود عقد کنند و دامون بدش نمیامد با این ،امروز با غزل بودنش، کمی از وسوسه های ریخته در دلش کم کند.غزل لباسهایش را که دراورد نگاه دامون روی تنش ثابت ماند، مسخ شده بود، حالت چشمانش از هوس پر بود و نگاهش جز هوس نمیدید و گوشهایش جز هوس نمیشنید، این دختر بازیگر، خوب این موقعیت را می شناخت، کنار دامون نشست تا بیشتر مسخش کرده و ضربه ای اخر بازی اش را بزند، دامون فقط به جسم و تن دختر فکر میکرد وغزل فقط به بازی که قرار بود به زودی تمام شود.بازی که اشتباهی شده بود، باید تمام توانش را برای بازی بعدی و ادم درست بازی بعدش میگذاشت.کاش زودتر فرید دامون را میدید، اهی کشید و ذهنش را به حال معطوف کرد.
-دامون من دارم دیوونه میشم.
چشمایش را نم اشک پوشانده بود و این اشکها از دید دامون پنهان نماند در واقع غزل میخواست که دامون غم و اشکهای ساختگی اش را ببیند:چی شده غزلم؟
-دامون داداشم پیامی که بهت دادم و خونده.دامون بهتره هم دیگه رو فراموش کنیم.
دامون عصبی نگاهی به غزل کرد:هیچ معلومه جی میگی؟مگه میشه؟
-باید بشه، داداشم فهمیده من و تو نقشه کشیدیم الکی بهش بگیم شرطشو قبول داریم، من خنگ، من احمق...
حرف میزد و میان هق زدنهایش به خودش بد و بیراه میگفت، این دختر حتی می دانست چه زمانی خودش را سرزنش ومورد تحقیر قرار دهد.
-اگه اون پیام و پاک میکردم، دامون داداشم میگه تو باید قبل از عقد خونتو به نامم بزنی.
-چی؟
دامون تقریبا" فریاد زد و این فریاد برای تحریک شدت گریه های غزل لازم بود:واسه اینه که میگم بهتره بی خیال هم شیم.
انقدر مظلومانه هر جمله رابیان میکرد که حتی دل بی احسای دامون هم به درد اندو برای تسلای عزل او را به اغوش کشید، تلاش داشت هرجور شده و را ادام کند و این در اغوش کشیدن انقدر تبش را داغ کرد که بی اختیار جملاتی به زبان اورد:واسه اثبات خودم میریم و این خونه رو به نامت میزنم.
غزل به تندی از اغوش دامون جدا شد.و با نگاه حیرت زده ای گفت:نه دامون، لازم نیست تو اگه اینکارو کنی من دچار عذاب وجدان میشم، من نمیتونم قبول کنم.
دامون نگاهی به چهره ی بی نهایت مظلوم غزل انداخت، تحت تاثیر شرایط قرار گرفته بود:همین حالا به داداشت زنگ بزن و بگو راضی ام.
romangram.com | @romangram_com