#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_9

ـ عالیم... خوشحالم که دیدمت... این دفعه سفرت طولانی شده بود؟!

با صدای سهراب به سمتش چرخیدم..

ـ آخه این بار هم کاری بود هم تفریحی....

از پله ها اومد پایین و به شهبد دست داد....

هر سه وارد سالن شدیم.... شهبد بعد از احوال پرسی از مهرداد خان امین به منو سهراب اضافه شد...

ـ خوب توی این دوماه که نبودم چه خبر بود....چه کار کردین؟

سهراب مثل دختران لوس شروع به ادا در آوردن کرد...

ـ والا چرا...جونم برات بگه این تمنای چشم سفید تا تونست دخل جیب و حساب بانکی منو در آورد....آقا اصن یه وضی بود....تا تکون میخوردم با ترفند مخصوصش خرم میکرد و کارت بانکی ازم کِش میرفت....این غوغای ورپریده هم دهنِ منو با اون نرم افزار عتیقه اش سرویس کرد ...هر روز بی اعصاب تر از دیروز...خواهرم روانی شد رفت.....

با بالشتک تزیینی مبل که به سمتش پرت کردم، خندش بلند شد...

ـ خفه شو لطفا.....

شهبد به سمتم برگشت و با خنده گفت:

ـ واقعا....

ـ شهبد ...حرفای سهراب رو جدی نگیر....

ـ به چشم....به کجا رسیدی؟....

سهراب پرید وسط حرفمون....

ـ به ناکجا اباد..... فعلا دو لب تاپ رو فرستاد قبرستون ماشینا.....خدا آخر و عاقبتشو بخیر کنه....

صدام اتوماتیک وار بالا رفت.... عصبی شدم...

ـ سهراب لطفا ببند....

سهراب که دید زیاده روی کرده و دستاشو به حالت تسلیم بالا آورده و با خنده بلند شد وسمت آشپزخونه راه افتاد....

ـ ببخش خواهر من... میرم به زینت بگم بساط شام رو بچینه... به اون دوس پسر داغونتم خبر بده زودتر بده.....

شهبد آروم گفت: رستاکم امشب اینجاس؟

سرمو تکون دادم و یه نگاه به مهرداد امین که داشت روزنامه ی فرانسوی شو میخوند، انداختم...


romangram.com | @romangram_com