#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_8
تنها تکیه گاه من توی زندگی....
تنها حامیه من...
آرامش چشماش منو از هر ترسی و نگرانی به دور میکرد...!
بلند شدم و بی حرف از سالن اومدم بیرون...
26سال از پا گذاشتنم به این دنیا میگذره..
من غوغا امینی تا این لحظه فقط و فقط برای خودم زندگی کردم....
تا کجا و تا کی میتونم این زندگی نکبتی و اون موجود بی اهمییت به نام پدر رو تحمل کنم..!
چشمامو محکم بستم و یه نفس عمیق مهمون ریه هام کردم....
صدای آیفن توی راهرو پخش شد..
زینت از آشپزخونه بیرون اومد...
ـ اِ...غوغا جان اینجا چیکار میکنی؟شهبد اومده...
لبخند به ظاهر گرمم روی لبهام سر خورد....
عقبگرد کردم و سمت ورودی راه افتادم....
با باز کردن در سالن هوای سرد پاییزی به اندامم لرزه انداخت ولی لذت بخش بود عجیب..!
شهبد با یه دسته گل بسیار بزرگ رز صورتی و با گامهای مردونه داشت به طرفم میومد...
پله ها رو پایین اومدم...
ـ زینت ..
زینت با سرعت از پشت سرم اومدو دسته گل رو از شهبد گرفت....
به محض خالی شدن دستاش ، اونارو از هم باز کرد....
توی آغوشش خزیدم...
ـ غوغای عالم در چه حاله؟
سرمو از روی سینش برداشتم...
romangram.com | @romangram_com