#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_7
ـ برای شام مهمون دارم... رستاک میاد...
ـ اِ.. واقعا؟ منم مهمون دارم .... شهبد میاد...
برگشتم سمت سهراب...
ـ جدی میگی؟ کی از رم برگشته؟
دستشو پشت سرم گذاشت و جامشو یه سره خورد...
ـ آره.... دیروز صبح زود رسید...
خوشحال شدم...
شهبد رو دوست داشتم ..هم اندازه ی سهراب....
پسر عالی بود... پسری که از بچگی هم بازیه منو سهراب بود و الان در کنار ما...
همیشه همراه...!
با صدای مستبد و خشک مرد مغرور زندگیم چشم از سهراب گرفتم و به سمتش برگشتم:
ـ حساب این ماهتو چک کن. 60 تومن(میلیون!) بیشتر ریختم. ماه دیگه نیستم میرم فرانکفورت..
بی احساسی ترین و یخ ترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم..
پامو روی پای دیگم انداختم ومثل خودش بی خیال جواب دادم:
ـ OK. سعی کن بهت خوش بگذره...!
براق بهم نگاه کرد...
از همون نگاه هایی که از 17 سالگیم باهاش آشنا شدم...
هِه مگه برام اهمیتی داره...!
سهراب بازوم رو گرفت و کمی فشار داد و مجبورم کرد تو صورتش نگاه کنم...
رو کردم بهش...
ـ بهتره کم کم زینت رو برای شام صدا بزنی.....هوم؟!
همیشه همین جور بود..
romangram.com | @romangram_com