#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_58

شهبد خودشو انداخت وسط حرف ما...

ـ خدا رو شکر که ما نذاشتیم واگرنه قرار بود روی خرس قطبی رو کم میکردی....

به آنی قیافه ی تمنا عوض شد.... یه جیغ بنفش کشید...

ـ سهراب ... به این شهبد یه چیزی بگو...

شهبد از ماشین فاصله گرفت...

کولمو روی دوشم انداختم و از ماشین سهراب پریدم بیرون...

ـ تو کجا؟...

به سهراب نگاه کردم...

ـ پیش شهبد.... تمنا که بیدار شده...میرم پیش شهبد...

ـ خیلی خوبه...اتیشاتونو سوزوندین حالام دارین در میرین... باشه دارم براتون...

خندیدم...

دستمو کنار سرم بردم و کمی خم شدم....

ـ چاکریم...با مرام...

سهراب یه بی شرفی نثارم کرد.....

تمنا اومد جلو نشست....

به محض بستن در صدای ولوم آهنگ زیاد شد و ماشین از جا کنده شد.

منو شهبد کنار هم ایستادیم...

ـ دیوونه....

شهبد دستمو گرفت و منو سمت ماشین کشوند....

ـ پس بپر بالا که از اون دیوونه غافل نشیم .معلوم نیس کجارو بترکونه...

آروم سوار ماشین شدیم تا زینت از خواب نپره...

سهراب انگار خیلی شارژ شده بود چون مثل باد میروند....


romangram.com | @romangram_com