#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_57

ـ غصه ی وسایلت رو نخور.... زینت همه رو جمع کرده تو ماشینه منه... در ضمن خود زینت هم همراه ماست....

خودمو کمی کج کردم و تا ماشین شهبد که پشت سرمون بود رو ببینم...

زینت جلوی ماشین نشسته بود...

چشماش بسته بود احتمالا خواب بود...

همین جور که نگاش میکردم چشمم خورد به صندلی عقب....

تمنا خوابیده بود....

چشمام از زور تعجب کم مونده بود از دقه بیافته بیرون....!

ـ سهراب ...تمنا رو با خودت آوردی باغچه؟

سهراب یه نگاه به من، یه نگاه به شهبد و اخر سر هم یه نگاه به تمنا انداخت و به تقلید از لحن پر از تعجب من گفت:

ـ آره...مگه قبلا نمی اومد باهام.؟

ـ گمشو.... بیشعور ادای منو در میاری؟...با جیغ جیغ های من چرا بیدار نشد پس؟...این خوابه یا بیهوشه؟...

شهبد دوباره خندش گرفت...

ـ زده رو دست تو غوغا....

سهراب با دست به سینه ی شهبد زد و هلش داد عقب..

ـ کِر کِر کِر....گمشین بینم...پررو شدینا... بپر برو آتیش کن که زودتر برسیم.....

با این حرفش منو شهبد با صدای بلندی خندیدم....

حالا نخند کی بخند...!

اونقدر خندیدیم تا تمنا خانوم از خواب یا همون بیهوشی پرید...!

ـ چتونه شماها؟.. مگه اومدید سیرک؟....

برگشتم عقب..

ـ به به تمنا خانم...بخواب غزیزم... کسری خواب داشتی تو؟....

ـ گمشو... سرم داره میترکه از درد.... مگه میزارین شماها....


romangram.com | @romangram_com